شهید غلامحسین دهقانی زاده
نام خانوادگی: دهقانی زاده بغدادآباد
نام پدر: ابوطالب
ولادت: ۱۰ دی ۱۳۵۰
محل تولد: تهران
سن: ۱۷ سال
شغل: دانش آموز
محل تحصیل: مدرسه شهید قدمی
شهادت: ۲۶ اردیبهشت ۱۳۶۷
محل شهادت: ماووت – ارتفاعات شیخ محمد
عملیات: بیت المقدس ۶
گردان: حضرت علی اکبر(ع)
آرشیو سایت گردان علی اکبر(ع)
خاطرات شهید غلامحسین دهقانی زاده
-
از قلۀ “شیخ محمد” به قلۀ “شهادت”
شهادت شهید غلامحسین دهقانی زاده به روایتِ دکتر جواد چپردار
عازم عملیات بیت المقدس ۶ بودیم…
با اتوبوس تا نزدیکی قرارگاه عملیات سلیمانیه در حول و حوش ماووت رفتیم و باقی راه را که شامل ارتفاعات صعب العبور شیخ محمد؛ آسوس و آستروگ بود، در میان یخچال های عظیم برف و شیارهای عمیق صخره ای طی کردیم. قرار بود تجهیزات و تدارکات پشتیبانی، بعد از شکستن خط دشمن، با گردان قاطریزه ارسال شود.
در این عملیات؛ من همراه یکی از گروهان های گردان حضرت علی اکبر(ع) به نام گروهان فتح، توفیق پیدا کردیم که خط اولیّه دشمن را بشکنیم.
***
یادم می آید فرمانده و تعدادی از کادر این گروهان، در مسیر عملیات، مجروح و مصدوم شده و به دلیل دشواری مسیر و آتش سنگین دشمن، از ادامه راه باز ماندند. از آنجا که من و حمید قاسمی در جریان نقشه عملیات و موقعیت دشمن قرار داشتیم، از سوی حاج حمید تقی زاده (فرمانده تیپ) مسئولیت یک دسته از گروهان فتح که درواقع تلفیقی از همۀ نیروی پای کار بود را به عهده گرفتیم و قرار شد بر خلاف برنامه پیش بینی شده، به جای گروهان، ما به خط دشمن بزنیم و از سویی دیگر نیز گروهان فجر به قصد پشتیبانی ما، از جناح دیگری وارد عملیات شود.
***
در مسیر حرکت، به دامنه شیخ محمد رسیدیم.
حین حرکت در دامنه، آتش سنگین دوشکای دشمن، ما را مجبور کرد برای دقایقی زمینگیر شویم. من با دوربین مادون قرمزی که در اختیارم بود به نوک قلّه نگاه کردم. ساعت از نیمه شب گذشته بود. درست در خط الرأس نظامی قلّه، سنگر دوشکایی دیده می شد که بر روی حرکت ما تسلّط داشت. ۵۰ متر آنطرفتر هم یک سنگر خمپاره انداز بود که نیروهای نظامی مستقر در آن، بی وقفه مشغول تهیه آتش بر روی نیروهای عملیات کننده بودند.
دوربین را پایین آوردم و بی درنگ دستور استقرار دشتبانی نیروها را صادر کردم. قرار گذاشتیم یک تیم، حرکت به سوی مواضع دشمن را پیش بگیرد و تیم دیگر، با تهیه ی آتش، آنها را پوشش دهد و به قولی حمایت جنگی نماید.
من و غلامحسین دهقانی زاده؛ اولین کسانی بودیم که از پشت مواضع دشمن به سنگر دوشکا رسیدیم.
در یک لحظه از غفلت نیروی دشمن استفاده کردم و به سبک تیر اندازی دوشکا خیره شدم. دیدم که نوار دوشکا از یک بشکه پر از نفت سیاه (گازوئیل) خارج می شود، به تیربار جنگی دوشکا می رسد و بدون هیچ گیر کردنی، یکی پس از دیگری شلیک می شود.
درنگ را جایز ندانستم. از پشت سنگر، با رگبار اسلحه و پرتاب نارنجک، به دشمن یورش بردیم و در ناباوری دشمن و در میان دود و آتش، به یک پیروزی عظیم دست یافتیم و سنگر را از لوث وجود نیروهای بعثی پاکسازی کردیم.
***
پس از خوابیدن خاک، دود و آتش، ناگهان متوجه افتادن دهقان شدم…
خودم را بالای سرش رساندم. او به سختی مجروح شده بود. بدنش آماج گلوله ی دشمن شده بود، اما تا آخر ایستاده بود.
غلامحسین دهقانی زاده در حال عروج بود؛ از من طلب حلالیت کرد و جهت کربلا را پرسید.
در حال ارزیابی جهت بودم که احساس سردی دستانش که در دستم بود، مرا به شدت متأثر کرد. آری او دیگر جان به جان آفرین تقدیم کرده بود و در بالاترین نقطۀ ارتفاع شیخ محمد به بالاترین مقام عالم رسیده و شهید شده بود…
-
رازداری به شرطِ شفاعت!
خاطره دکتر جواد چپردار از شهید غلامحسین دهقانی زاده
پیش از عملیات بیت المقدس ۶، به عنوان نیرویِ آزاد، به گروهان فتح گردان علی اکبر رفتم …
***
در یکی از دسته های گروهانمان، رزمنده ای بود که شبها وقتی مطمئن میشد همه خوابیدند، می رفت سراغ پوتین های بچه ها، آنها را واکس میزد و تر و تمیز و مرتب، می گذاشت سر جایش… گاهی هم به جای شهردار دسته، ظرفها را می شست.
او تمام این کارها را طوری انجام می داد که کسی متوجه نشود کار او بوده و همه بگذارند به حساب امدادهای غیبی!… اما من؛ زرنگتر از او بودم! و بالاخره یکشب، آن رزمنده ی مخلص را در حال واکس زدنِ پوتینها، زیارت کردم!!! البته برای این زیارت، کلی شبزندهداری کرده بودم!
آن رزمندۀ با صفا وقتی فهمید شناختمش، برای لو نرفتن قصه، هر روز به من التماس میکرد تا چیزی به کسی نگویم. من هم که می دانستم خودم لایق شهادت نیستم، از او قول شفاعت میخواستم.
حالا مشکل او؛ دو تا شده بود!
هم می خواست رازش فاش نشود،
هم از سر اخلاص بینهایتش، زیر بارِ شفاعت و شهادت نمی رفت…
***
شبِ عملیات بیت المقدس ۶، وقتی قرار شد من و یکی از همرزمان (حمید قاسمی) هرکدام از یک طرفِ دامنه به سمت قله شیخ محمد برویم تا دوشکایی که خیلی اذیت میکرد را خاموش کنیم، آن رزمندۀ مخلص هم، همراهِ من بود.
او درست پایِ سنگر دوشگا و در نقطۀ رهایی و جدایی از هم، تیر به قلبش اصابت کرد.
در آن گیر و دار، درخواستی که همیشه از او داشتم را یادآوری کرد و بالاخره قول داد شفاعتم کند.
بعد، جهت کربلا را پرسید…
همین که خواستم جهتیابی کنم، دستم را گرفت و با اشاره فهماند که: “دیگر نیازی نیست!”
به نقطهای خیره شد و لبخند زد…
از سردی دستانش، فهمیدم که شهید شده…
آن رزمندۀ شهید که در عوضِ برملا نشدن رازِ واکسزدنهایش، در لحظۀ شهادتش، قول شفاعت داد؛ شهید والامقام غلامحسین دهقانی زاده بود که در آخرین لحظات، رویش به سمت کربلا و نگاهش به شهید کربلا، زیر لب خندید و رفت…
آرشیو سایت گردان علی اکبر(ع)