درباره شهید سلمان ایزدیار :
از شهربانی کرج با گشت ثارالله تماس گرفته می شود که: «یک ساک مشکوک به بمب در شهربانی است به ما کمک کنید.»
سلمان ایزدیار که در آن لحظه یکی از نیروهای گشت بود، به همراهش «شهبازخانی» گفت: «راه بیفت بریم.»
آن طور که سلمان گفت، شهبازخانی بی چون و چرا راه افتاد ولی توی راه پرسید: مگر تو می توانی بمب خنثی کنی؟!…
رسیدند به شهربانی. سلمان سریع رفت سراغ ساک و بازش کرد؛ یک بمب توی آن بود؛ بمبی که هر لحظه ممکن بود منفجر شود…
شهید سلمان ایزدیار، بمب را بر میدارد و به سمت «کوه نور» در شمال کرج راه می افتد. بمب را به تپه ای در خارج از شهر میبرد و با اتصال دو تا سیم، آن را منفجر میکند.
صدای مهیبی در فضا می پیچد…
خطر رفع می شود…
***
کار جنگ، به “جنون“ کشیده شده بود و این بار رزمندگان در “جزیره مجنون“ مشغول رویارویی با دشمن بودند.
تیپ الغدیر یزد وارد عمل شده بود. هم تلفات گرفته بود و هم تلفات داده بود.
به سلمان ایزدیار گفتند: «بچه ها در جزیره به شهادت رسیده اند و پیکرهاشان جا مانده.»
پیکرهای جامانده…
چشم های منتظر خانواده ها…
قرار از دل سلمان می رود…
با تعدادی نیروی کمکی راه می افتد…
وارد اولین سنگر می شود؛ تنها بیرون می آید!
میپرسند: چه شد؟
می گوید: صبر کنید.
وارد سنگر بعدی می شود، باز هم دست خالی بیرون می آید.
و همین طور سنگرهای بعدی…
باز می پرسند: چه شد؟…
تعریف می کند:
رفتم توی چادر اول دیدم چهارتا جوون هیجده ساله در حال استراحت هستند. دلم نیامد اینها را وارد این مهلکه کنم چون در این مهلکه امکان داشت شهید شوند.
تعریف می کنند:
خود سلمان، تک و تنها، دوشکا بر شانه، بر روی پلیت ها راه افتاد، ما هم با قایق از بین نیزارها می رفتیم. سلمان پیکرها را بر میداشت، روی بلم میگذاشت و بهعقب بر میگرداند.
شهید سلمان ایزدیار؛ مرد لحظههای خطر بود، مرد ایثار، مرد جانفشانی،… او مرد لحظه های سخت بود…
۲ Comments
۲۸ تیر ۱۴۰۰ at ۱۱:۴۰ ب٫ظ
ناشناس
سلام بر شهیدان
۲۸ تیر ۱۴۰۰ at ۱۱:۳۶ ب٫ظ
ناشناس
روحشون شاد و راهشون پر رهرو باد