اسمش را می گذارم عمّار

درباره شهید سلمان ایزدیار :

فرزندش که به دنیا آمد، اشک شوق در چشمانش حلقه زده بود. به دوستش گفت:

می خواهم اسمش را بگذارم عمار؛ در لشکر بیست و هفت محمد رسول الله، گروهانی است به نام عمار؛ همه خط شکن و دلیرند… دوست دارم پسرم اینچنین باشد.

آخرین بار که شهید سلمان ایزدیار از جبهه به خانه رفت، دست عمار و مادرش را گرفت و برد باغ پدری در ساوجبلاغ.

تپه ای در باغ بود درست مثل خاکریزهای جبهه. پدر، عمار را که اتفاقا لباس پاسداری به تن داشت، گذاشت روی خاکریز و از او عکسی به یادگار گرفت.

شاید پدر، با آن عکس، حرف ها زد با عمار و وصیتها کرد و راهها نشان داد…

شاید پدر، با آن عکس، راز نامگذاری پسرش را گفت…

شاید پدر، با آن عکس، از دغدغه هایش گفت… از آرزوهایش، آرمانهایش…

شاید پدر از راهش گفت و از پسری که باید رهرو همان راه باشد.

سایر شهدا

درباره شهید

اشک شوق

درباره شهید مجید آخوندزاده ۷ ساله که بود، پدرش را از دست داد. مادرش بافندگی می کرد و روزگار می گذراندند. مجید برای یاد گرفتن

درباره شهید

هنر رسول

هنر رسول درباره شهید رسول کشاورز نورمحمدی به روایت برادر شهید برادرم دو سال بیشتر نداشت که پدرمان از دنیا رفت و ما را تنها

درباره شهید

نشان از بی‌نشانها

درباره شهید مهدی محمدصادق به روایت برادر شهید یک روز که خواهرم برای خرید به تعاونی مسجد رفته بود، دیده بود چند نفری گعده گرفته‌اند

درباره شهید

هدایت در صحنه

درباره سردار شهید بهمن محمدی نیا به روایت هم‌رزمان عراق پاتک سختی در منطقه داشت. سردار بهمن محمدی‌نیا آمد و به ما گفت: «بچه‌ها از

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

HomeCategoriesAccountCart
Search