حتی به نزدیک‌ترین کسانش!

کاظم باید و نبایدی تعیین نکرده بود. کنار من نشسته بود و من هم از همه جا بی خبر، خبر مجروحیتش را به مادرش گفتم: «حاج خانم! شما که نمی دانید چه اتفاقی افتاده، خود حاج کاظم باید سیر تا پیاز قصه را برای ما تعریف کند.»
کاظم نگاهی به من کرد و چشمکی زد و لب هایش را گاز گرفت! فهمیدم بیشتر از این نباید چیزی را تعریف کنم. حاج خانم با هزار ذوق و شوق اشعار جدیدش را از کیف در آورده بود تا بخواند. اما با ایما و اشاره های کاظم شک کرد و گفت: «بگویید ببینم چه اتفاقی افتاده؟ شما دو نفر مشکوک هستید!»
کاظم گفت: «چیزی نشده مادر؛ شما شعر می‌گویید و ورامینی هم گاهی داستان سرایی می کند.»
حاج خانم هنوز هم منتظر جواب بود. کاظم هم کمی نزدیک آمد و در گوشم گفت: «نمی‌توانستی چند دقیقه سکوت کنی؟!»
با تعجب گفتم: «یعنی تو نمی خواهی ماجرای مجروح شدنت را برای مادرت تعریف کنی؟!»
جواب داد: «نه! اگر بخواهم سیر تا پیاز ماجرا را تعریف کنم که عملیات لو میرود!»
باز هم با صدای آهسته گفتم: «مگر مادرت ستون پنجم است؟ یا همه چیز را با نامه برای صدام می نویسد؟»
گفت: «خوشمزگی نکن! اطلاعات محرمانه یعنی همین! نباید به نزدیکترین کسان هم چیزی بگویی؛ ورامینی جان! چرا فکر می کنی باید همه چیز را برای مادرم تعریف کنم؟! آمدیم یک نفر پشت در ایستاده بود و حرفهای ما را شنید؛ آن وقت تو خودت مسئولیت جان بچه ها را به عهده می گیری؟!»
مادر سکوتش را شکست: «روایت است در جمع مکروه است دو نفر با هم در گوشی صحبت کنند!» بعد هم از زیر آستین، سفیدی گچ دست کاظم را دید: «مادر تو راستی راستی مجروح شدی؟! وقتی آقای ورامینی گفت، فکر کردم شوخی می کند! بگو ببینم وضعیت دستت چطور است؟ باید عمل کنی؟»
کاظم گفت: «مادر عزیز! چیز مهمی نیست. جانت سلامت باشد. بجای این که حال دستم را بپرسی حال خودم را بپرس!» هر سه خندیدیم.
مادر گفت: «ای کاش من هم می‌توانستم به جبهه بیایم. ولی حیف که از این نعمت محرومم…»

آن‌ها برای شناسایی، با یک جیپ صحرایی، به داخل جبهۀ دشمن رفتند. هوا که روشن می‌شود، عراقی‌ها آن‌ها را می‌بینند و دنبالشان می‌کنند. بچه‌ها سوار ماشین می‌شوند و با سرعت به سمت خاک ایران به راه می‌افتند. در میان راه، ناگهان ماشین داخل یک چالۀ بزرگ می‌افتد و هرکس به طرفی پَرت می‌شود و درست در همان لحظه، دست حاج کاظم می‌شکند.

* شهید کاظم نجفی رستگار، فرمانده لشکر ۱۰ حضرت سیدالشهدا (علیه السلام) در جریان عملیات بدر در روز بیست و پنجم اسفند ماه ۱۳۶۳ به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
پیکر ایشان سیزده سال بعد، شناسایی شد و در قطعه‌ی بیست و چهارم بهشت زهرای تهران به خاک سپرده شد.
بازتولید (جمع آوری اینترنتی و فضای مجازی)

سایر شهدا

درباره شهید

اشک شوق

درباره شهید مجید آخوندزاده ۷ ساله که بود، پدرش را از دست داد. مادرش بافندگی می کرد و روزگار می گذراندند. مجید برای یاد گرفتن

درباره شهید

هنر رسول

هنر رسول درباره شهید رسول کشاورز نورمحمدی به روایت برادر شهید برادرم دو سال بیشتر نداشت که پدرمان از دنیا رفت و ما را تنها

درباره شهید

نشان از بی‌نشانها

درباره شهید مهدی محمدصادق به روایت برادر شهید یک روز که خواهرم برای خرید به تعاونی مسجد رفته بود، دیده بود چند نفری گعده گرفته‌اند

درباره شهید

هدایت در صحنه

درباره سردار شهید بهمن محمدی نیا به روایت هم‌رزمان عراق پاتک سختی در منطقه داشت. سردار بهمن محمدی‌نیا آمد و به ما گفت: «بچه‌ها از

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

HomeCategoriesAccountCart
Search