استغفرالله

درباره شهید احمد غلامی

بعد از اینکه تیپ‌مان در نقطه مورد نظر مستقر شد و کم کم سر و سامان گرفتیم، یک آشپز جدید هم برایمان فرستادند که الحق و الانصاف دست‌پختش حرف نداشت. یادم هست غذا که درست می‌کرد، بویش تا روستاهای اطراف هم پخش می‌شد.

* * *

یک‌روز که از شناسایی برمی‌گشتیم، دیدم دو تا خانم محلی ایستاده‌اند جلوی درب اصلی!

رفتم جلو تا ببینم ماجرا چیست؟

سلام و علیک کردم و گفتم: بفرمائید مادر! مشکلی پیش آمده؟ کاری از دست ما ساخته است در خدمتیم.

یکی‌شان که مسن‌تر بود گفت: پسرم! ما از روستای امامزاده شاه‌محمد آمده‌ایم. راستش از وقتی شما اینجا آمدید، بوی غذاهایتان مردم روستا را کلافه کرده. زن باردار و بچه کوچک همه صدایشان درآمده و هر روز می‌گویند دلمان از غذاهای تیپ می‌خواهد. می‌خواستیم اگر ممکن است یک مقداری از این غذا بریزید توی این قابلمه تا ببرم برایشان!

من که هاج و واج مانده بودم چه باید بگویم، گفتم: چشم مادر! یک لحظه اجازه بدید الان برمی‌گردم. بعد قابلمه را از دستش گرفتم و رفتم دفتر حاج احمد غلامی.

* * *

حاج احمد حسابی سرش گرم کار بود. گفتم: حاجی اجازه هست؟ یک کاری داشتم.

گفت: بفرما

ماجرا را برایش تعریف کردم. حاج احمد که خیلی روی این موارد حساس بود، چشمانش از تعجب گرد شده و ماتش برده بود!

بعد از چند دقیقه سکوت، گفت: بله بله حتما. اصلا برای این روستا هم غذا بپزید و بفرستید. درست است که ما آمدیم اینجا برای کاری دیگر، ولی خب نمی‌خواهیم که خدای نکرده مدیون زن و بچه مردم بشویم. از فردا حتما به تعداد اهالی این روستا غذا اضافه کنید.

بعد انگار که دلش طاقت نیاورد، خودش از جایش بلند شد و همینطور که می‌رفت سمت آشپزخانه تیپ، زیر لب میگفت: استغفرالله، ببین چه بی‌خود و بی‌جهت مدیون زن و بچه مردم شدیم رفت.

* * *

از فردای آن روز، به دستور حاج احمد هر روز سر ساعت ۱۱ یک دیگ بزرگ غذا پشت وانت می‌گذاشتیم و برای مردم روستای امامزاده شاه‌محمد می‌بردیم و تقسیم می‌کردیم.

راوی: برادر نظری

سایر شهدا

درباره شهید

اشک شوق

درباره شهید مجید آخوندزاده ۷ ساله که بود، پدرش را از دست داد. مادرش بافندگی می کرد و روزگار می گذراندند. مجید برای یاد گرفتن

درباره شهید

هنر رسول

هنر رسول درباره شهید رسول کشاورز نورمحمدی به روایت برادر شهید برادرم دو سال بیشتر نداشت که پدرمان از دنیا رفت و ما را تنها

درباره شهید

نشان از بی‌نشانها

درباره شهید مهدی محمدصادق به روایت برادر شهید یک روز که خواهرم برای خرید به تعاونی مسجد رفته بود، دیده بود چند نفری گعده گرفته‌اند

درباره شهید

هدایت در صحنه

درباره سردار شهید بهمن محمدی نیا به روایت هم‌رزمان عراق پاتک سختی در منطقه داشت. سردار بهمن محمدی‌نیا آمد و به ما گفت: «بچه‌ها از

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

HomeCategoriesAccountCart
Search