درباره شهید احمد غلامی به روایتِ سردار اسدی:
خود حاج احمد برایم تعریف کرد که:
عملیات والفجر ۲ تازه تمام شده بود. آن زمان؛ خانوادهام را به کردستان آورده بودم. آنها در یک مدرسه ساکن شده بودند.
یک روز کاظم گفت: احمد! تو زن و بچه داری. حداقل برو بهشان سری بزن.
گفتم: نه! اینجا باشم بهتر است.
اما حاج کاظم اصرار کرد که: برو. فعلا من هستم. برو سر بزن و برگرد. فقط مراقب باش که به کمین کومله و دمکرات نخوری!
***
یک دستگاه پیکان در تیپ سیدالشهدا علیه السلام بود که دست فرماندهی بود. سوار بر پیکان شدم و راه افتادم به طرف آن مدرسه.
هوا تاریک شد…
همینطور شهر به شهر میرفتم که از دور، یک ایستگاه ایست و بازرسی را دیدم.
حدس زدم که باید کوملهها باشند!
میدانستم که اگر گیرم بیاورند، تکه بزرگم گوشم است. به لطف خدا توانستم با حرکت زیکزاکی از میانشان بگذرم، اما آن از خدا بیخبرها پیکان را بستند به رگبار.
هر طور بود رد شدم.
کمی که ازشان فاصله گرفتم و نفسم آرام گرفت، به شدت احساس سرما کردم. دقت که کردم، دیدم ماشین مثل آبکش سوراخ سوراخ شده و از سوراخهایش هوای سرد هجوم میآورد داخل ماشین.
هوا ناجوانمردانه سرد بود تا جایی که دیگر نمیتوانستم رانندگی کنم. تا اینکه راهی به ذهنم رسید.
با همان مقدار پولی که همراهم داشتم، جلوی یک مغازه نگه داشتم و ده بیست بسته آدامس خریدم. آدامسها را یکی یکی باز کردم و تند تند مشغول جویدنشان شدم. کمی میجویدم و میگذاشتمشان در منافذ ماشین.
بالاخره به هر ترتیب که بود، توانستم ماشین را گرم کنم و به مسیر ادامه دهم.
***
رفتم و رفتم تا رسیدم به مدرسه ای که محل سکونت زن و بچه ام بود.
هوا تاریک بود و برق هم نبود. از قبل با همسرم یک قرار رمزی گذاشته بودیم که هر زمان من بیایم، سه بار به پنجره ضربه میزنم. در آن صورت بدان که من هستم و در را باز کن.
طبق قرار، همین کار را کردم و پسرم با خوشحالی آمد در را برایم باز کرد.
به موقع رفتم. طفلکها نشسته بودند در تاریکی و چیزی هم برای خوردن نداشتند. خوب شد که وقتی رفتم آدامس بخرم، کمی سیب هم خریدم که دست خالی نروم پیششان.
پسرم حسین از شدت ذوق و شاید هم گرسنگی، سیبها را برداشت و همانطور نشُسته مشغول خوردن شد.