عملیات کربلای ۵ بود…
بعد از پنج شش روز نبرد سنگین، بازگشتیم به طرف اردوگاه.
پنج شش روز جنگ، پنج شش روز تجهیزات و بدو بخیز و تیراندازی و خط و پدافند و پاتک و خمپاره و دوشکا و ترکش و خاک و گل و خون، پنج شش روز عملیات سخت و طولانی و تمام نشدنی…
* * *
تقریبا غروب رسیدیم اردوگاه کوثر.
دروازه و دژبانی و ساختمان آجری ستاد لشکر، آن قدر با این دم و دستگاه خودمانی بودیم که انگار رسیده بودیم به در خانه مان. اتوبوس ها از دژبانی تا موقعیت شهید حسنیان که جای استقرار گردان المهدی بود، ده دقیقه راه آمدند و پیچیدند توی محوطه. بچه ها که پیاده شدند، تازه به چشم می آمد که چه قدر کم شده ایم. دوتا اتوبوس بیشتر نبودیم، دوتا اتوبوس هم کامل پر نبود، خیلی از صندلی هایشان خالی بود.
گفتم بچه ها جمع شوند توی میدان صبحگاه.
کنار اتوبوس ها هنوز چند لکهی خون گوسفند قربانی روی زمین مانده بود. پانزده روز پیش وقتی داشتیم می رفتیم عملیات، جلوی پای بچه ها گوسفند کشتیم…
این خورشید غروب اردوگاه هم وقت گیر آورده بود. نمی دید چقدر غم و غصه جمع شده توی دل این بچه ها. روزهای معمولی هم وقتی اینطور می تابید، این موقع های غروب آدم دوست داشت برود پشت یکی از این درختچه ها بنشیند و سیر گریه کند، وای به حال حالا.
با اخم گفتم (گروهان ها به خط شن.)
رو به جنوب به خط شدند. دستور از جلو نظام دادم و خبردار. این بار با آخرین دفعه ای که گردان المهدی به خط شده بود خیلی فرق داشت. هر چه نگاهم روی بچه ها چرخید، لباس های گلی دیدم و صورت های خاکی و خسته و تن های زخمی. نطقم کور شده بود. همه شان منتظر بودند ببینند من چه دارم که برایش بگویم. خیلی سعی می کردم سفت باشم. به ذهنم رسید یک آمار بگیرم که دقیق دستمان بیاید کی ها هستند و کی ها نیستند.
فرمانده گروهان ها و دسته ها یا معاون هایشان هر کدام که مانده بودند شروع کردند به آمار گرفتن. از روی لیست هایشان بلند بلند اسم ها را می خواندند. موقع آمار دیگر حواس بچه ها به من نبود. راحت تر توی صورت هایشان نگاه می کردم. اسم هر کسی که نبود مثل پتکی می خورد توی سرم. باقی مانده ی گردان سر جمع از دوتا دسته هم کم تر بود. ستون ها آنقدر کوتاه شده بودند که به جای آرپی جی زن ها حتی نفرهای دهم و دوازدهم که تک تیراندازها و تخریبچی ها و امدادگرها بودند، رسیده بودند سر ستون ها. جای خیلی ها خالی بود…
به بچه ها گفتم (بلند شید. من یه از جلو نظام می دم. هرکس وایسه سر جای سازمانی خودش، مثل قبل.)
خبردار را که گفتم، تازه به چشم می آمد که چه شده. از ستون های بیست نفره، دو سه نفر بیشتر باقی نمانده بود. سکوت بعد از خبردار خیلی سنگینتر از همیشه همه جا را پر کرده بود.
عجیب دلم گرفت. انگار غم همهی عالم ریخت توی دلم. اصلا حالم دست خودم نبود. جای خالی شهدا، بچه هایی که جا مانده بودند، دل های پر از داغ رفقای تنها مانده، مادر های عزادار و خانواده های دل شکسته توی سرم می چرخیدند. یاد شام غریبان افتادم. یک باره بغضم ترکید. اشکم که درآمد، به زبانم آمد که شام غریبان حسین امشب است. همین جمله بس بود انگار. بچه ها سرهایشان را گذاشته بودند زمین و زار می زدند. فقط هم همین یک جمله را می گفتند «شام غریبان حسین امشب است.» می گفتند و می زدند توی سر و سینه شان…
نه روضه خوانی بود نه مداحی، فقط گریه…
اندازه ی نیم ساعت این وضع ادامه داشت. بعضی ها فریاد می زدند، خدا را صدا می کردند یا ائمه را یا رفقاشان را. با هر اسمی ضجه ی یک عده می رفت هوا. توی گریه انگار شهیدهای گردان را می دیدند که آرام خوابیده بودند زیر نور ماه. بچه ها بی طاقت از گریه ولو شده بودند روی خاک های زمین صبحگاه.
حاج یدالله تسلیمی از نیروهای گروهان ایثارمان بود. پیرمرد بود و پدر شهید. همه مان احترامش را نگه می داشتیم. وسط گریه آمد نشست کنارم، در گوشم گفت «برادر هادی! تو رو خدا تمومش کن. این جوری بچه ها قالب تهی می کنندها» بازویم را گرفت و گفت (بلندشو بریم. بسه دیگه)
بلند شدم، اما هر چه کردم نشد که تمامش کنم. به بچه های کادر گردان اشاره کردم (ببریدشون تو حسینیه.)
همین طوری که زار می زدند رفتند توی حسینیه و تازه شروع کردند سینه زدن، بی مداح و روضه خوان. دیگر اینها لازم هم نبود. بچه ها انگار نسخهی اصل دیده باشند، دیگر لازم نبود کسی گریه شان بیندازد. دیگر مداح هم نداشتیم و تنها یاد مداح شهیدمان گریه شان می انداخت. حالا صفرعلی زایا یکی از اسم هایی بود که توی گریه ها می گفتند و به یاد دم زیبا و صدای بااخلاص او زار می زدند. یاد صفر علی زایا که توی همین میدان صبحگاه روضه می خواند،همه مان را می سوزاند.
بعد از نماز نتوانستم از بچه ها دل بکنم و ولشان کنم که بروند توی چادر های چهل نفری و سه چهارتایی بخوابند، دلشان از غربت می ترکید. خودم هم اگر می رفتم چادر فرماندهی گردان باید تنها می خوابیدم. گفتم بروند پتوهایشان را بیاورند که همه مان بخوابیم توی حسینیه. جایم را انداختم وسط بچه ها. بی خیال ابهت و جذبه ی فرماندهی.
* * *
آری این حکایت روزهای ۸ سال از تاریخ این کشور است…
حکایتِ آدمهایی است که از همه چیز خود گذشته بودند تا دین و وطن بماند…
آدمهایی که داشتند زندگیشان را می کردند که دشمن با هواپیماهای بمبافکنش بالای سرشان ظاهر شد…
آدمهایی که نتوانستند تماشاچی باشند…
رفتند تا ۸ سال از بهترین سالهای عمرشان را میان خاک و خون بگذرانند…
آری این حکایتِ ۸ سال دفاع مقدس است…
به روایتِ سردار هادی (فرمانده گردان المهدی)
منبع: کتاب ۳ روز محاصره