مقطعی از عملیات کربلای ۵ به روایتِ سردار هادی
بعد از یک عملیات نفسگیر و طاقت فرسا، همراه بچهها سوار شدیم که برویم عقب.
سپیدهی صبح داشت آسمان را روشن میکرد. دیگر جاده پیدا بود، اما کاش ناپیدا مانده بود!…
هواپیماهای عراقی مثل مور و ملخ ریختند بالای سرمان. محشر کبرا شده بود…
آتش توپخانه و خمپاره جای خودشان، حالا هواپیماها هم افتاده بودند دنبالمان. راکت بود که میزدند طرفمان. چهارده پانزده تا تویوتا توی جاده ردیف شده بودند پشت سر هم، طعمهی لذیذی برای طیارههای عراقی.
یکی از راکتها چنان خورد جلوی ماشین ما که منحرف شدیم توی شیب جاده. بچهها از ترس چپ شدن پریدند پایین.
همین موقعها یک خاور سردخانهدار از رو به رو آمد. داشت از خط مقدم شهید میبرد عقب. سردخانهاش پر از شهید بود. آنقدر سنگین شده بود که نمیتوانست سرعت بگیرد. با آن هیکل و سرعت، هدف خوبی بود برای هواپیماها بود.
خاور صد متر بیشتر با ما فاصله نداشت.
یک هواپیمای عراقی شیرجه زد سمت خاور. من حتی ضربهی راکت را که خورد رویش قشنگ دیدم. اول یک آتش بزرگ رفت هوا، بعد تکههای کوچک و بزرگ بدن آدم از آسمان ریخت زمین، تکههای شهدا. دیگر از خاور و راننده و کانتینر و شهدا چیزی نماند که بشود جمع کرد…
منبع: کتاب ۳ روز محاصره