(به روایتِ مادر شهید امیر علی زاده)
۴ فرزند داشتم و شکر خدا یکی بهتر از دیگری، اما امیر از همان ابتدا هم با بقیه فرق داشت…
از همه خوبتر و از همه مهربانتر
فرزند اولم چند ماه بیشتر نداشت که خدا امیر را به ما هدیه کرد. آن روزها که از آمدنش نگران بودم، نمیدانستم که چه درّ گرانقیمتی قرار است نصیبم شود. نمیدانستم که این بچه قرار است سعادتمند شود و سعادتمندم کند.
امیر در ماه مبارک رمضان به دنیا آمد و زندگیمان را مبارک کرد.
او درست در شب نوزدهم؛ شب ضربت خوردن امیرالمومنین(ع) چشم به جهان گشود و از همین روی، “امیر” نام گرفت.
تفاوتش با بقیه، از همان کودکی عیان بود. دلسوزیِ بیانتهایش، مرا به تعجب وا میداشت.
همیشه برایم سوال بود که پول تو جیبیاش را چه کار میکند؟
تا اینکه آخرینبار که میرفت جبهه، پرده از رازش برداشت و گفت بیست هزار تومان جمع کرده برای برادر دوستش که قلبش را عمل جراحی کند. او آن زمان با این پول، میتوانست خانه بخرد! اما بخشید به کسی و حتی نامش را هم به ما نگفت.
امیر خوب میدانست که این رفتن، بازگشتی ندارد. برای همین، وقتی میرفتیم ایستگاه راهآهن که بدرقهاش کنیم، اجازه نداد حتی از ماشین پیاده شویم. ما را به بوسهای از دور مهمان کرد و برای همیشه رفت…
وقتی که میرفت، قد و بالایش رشیدتر و دیدنیتر از همیشه شده بود در نظرم.
به یاد آوردم روزی را که مجروح شده بود و با دیدن قامت خمشدهاش، چقدر بیتاب شده بودم.
به یاد آوردم که امیر گفت: پس اگر شهید شوم میخواهی چه کار کنی؟
به یاد آوردم که گفته بودم: خودم را میکشم!
اما خدا صبرش را میدهد…
چنان صبری بر دلم سایه انداخت که حتی اشک هم نریختم. امیر خوشبخت شد و من از این بابت، خدا را شاکرم. شادم از اینکه امانت خدا را به بهترین نحو تحویلش دادم. امیر متعلق به این دنیا نبود. روح بزرگ او در کالبد جسم نمیگنجید و عاقبت، از قفس تن، پرواز کرد و رفت به جایی که شایستهاش بود…