آخرین نامه

خاطراتی درباره شهید بهزاد سمیعی:

آخرین نامه

  • راوی: عالیه سمیعی (خواهر شهید)

پدرم همیشه با صدای بلند نماز می‌خواند تا من و برادرم هم نماز خواندن را یاد بگیریم. بهزاد هم از ۴-۳ سالگی همراه پدرم نمازخواندن را شروع کرد.

علاقه زیادی به قرائت قرآن داشت. شب‌های جمعه هر هفته هیئت فامیلی داشتیم؛ هر هفته منزل یکی از بستگان دعا و قرائت قرآن برگزار می‌شد. بهزاد چون لحن زیبایی داشت همیشه قرآن می‌خواند و مورد تشویق حاضران قرار می‌گرفت.

با وجود آن که فاصله منزل تا مسجد طولانی بود، اما همیشه در مسجد بود.

پیش از پیروزی انقلاب، نوارهای کاست سخنرانی‌های امام را بین دوستان مورد اعتماد پخش می‌کرد. بمب‌های دست ساز می ساخت و در راهپیمایی‌ها شرکت می‌کرد. ملحفه‌های خانه را برای کمک به مجروحین می‌برد.

***

هر بار که به مرخصی می‌آمد با روحیه از موفقیت‌های رزمنده‌ها می‌گفت و به ما هم روحیه می‌داد. هر بار که می آمد، به مدرسه، همکاران و شاگردانش سر می‌زد.

آخرین بار که به جبهه می رفت، گفت: این بار نامه من کمی دیر به دست شما می‌رسد.

پدرم سوال کرد: چرا؟!

بهزاد جواب داد: چون ما را به جایی می‌برند که دسترسی به کاغذ نداریم و فرصتی برای ارسال وجود ندارد.

آن روز؛ اولین روز زمستان ۱۳۶۶ بود. از ساعت ۸ صبح تا ۲ بعدازظهر در مدرسه ماند و در پایان با معلمان و دانش آموزان خداحافظی کرد. بعد از ظهر به مرکز تربیت معلم رفت و از آنجا با دوستانش اعزام شد و برای همیشه رفت و به فیض شهادت نائل شد…

بگو ببینم می‌خواهی چه کاره شوی

  • راوی: سید حسن افتخاریان(شاگرد شهید)

معلم شهید؛ بهزاد سمیعی، همیشه بچه‌ها را با ماشین ژیانش تا مدرسه همراهی می‌کرد. توی راه با هم سرود می‌خواندیم (یار دبستانی من) گاهی درب ماشین خود به خود باز می‌شد! ما می‌خندیدیم و او دلهره افتادن ما را داشت. امروز که آن سال‌ها را مرور می‌کنم اشک در چشمانم حلقه می‌زند.

او همیشه می‌پرسید: بگو ببینم می‌خواهی چه کاره شوی؟

من هم جواب می دادم: آقا ما می‌خواهیم رفته‌گر شویم .

می گفت: خوبه…خوبه… اما از خدا بیشتر بخواه. با گفتن این حرف، اشک در چشمانش حلقه می‌زد.

هر هفته این سوال تکرار می‌شد و ما هم هر روزی یک شغل را نام می‌بردیم. شغل‌هایی که در ذهن کودکیمان بود.

گاهی فکر می‌کنم که او مثل پرنده‌ای بود که در قفس گیر افتاده بود و روح پاکش گرفتار شده بود. حالا از روح آزاد او می‌خواهم برایم دعا کند که انسان بشوم، که اگر انسان شدم، فراش و بقال و مکانیک و خلبان مهم نیست و در همه حال و در هر شغلی که باشیم مفید خواهیم بود.

یادش همیشه گرامی و روحش شاد و دعای خیرش بدرقه راه همه دانش‌آموزان این مرز و بوم.

  • راوی: شاگرد شهید

معلم شهید بهزاد سمیعی؛ معلم پرورشی دبستان ما بود (دبستان داریوش بینش در فردیس)

همیشه لباس سربازی تنش بود و همیشه لبخند بر لب داشت. او در مناسبتهای مختلف به همراه آقای اکبرلو (که الان دکتر هستند) برای بچه ها تئاتر اجرا می کرد. همگی دوستش داشتیم. روزی که خبر شهادتش را دادند همه ی مدرسه غرق در ماتم شد. همه گریه می کردیم. موضوع انشایمان را نیز شهادت ایشان انتخاب کردیم.

در طول سالها؛ هرجا که مجموعه ای از عکس شهدا را می دیدم، همیشه به دنبال تصویری از معلم شهیدم بودم، تا اینکه عکس و اسمش را در سایت پیدا کردم.

سایر شهدا

درباره شهید

اشک شوق

درباره شهید مجید آخوندزاده ۷ ساله که بود، پدرش را از دست داد. مادرش بافندگی می کرد و روزگار می گذراندند. مجید برای یاد گرفتن

درباره شهید

هنر رسول

هنر رسول درباره شهید رسول کشاورز نورمحمدی به روایت برادر شهید برادرم دو سال بیشتر نداشت که پدرمان از دنیا رفت و ما را تنها

درباره شهید

نشان از بی‌نشانها

درباره شهید مهدی محمدصادق به روایت برادر شهید یک روز که خواهرم برای خرید به تعاونی مسجد رفته بود، دیده بود چند نفری گعده گرفته‌اند

درباره شهید

هدایت در صحنه

درباره سردار شهید بهمن محمدی نیا به روایت هم‌رزمان عراق پاتک سختی در منطقه داشت. سردار بهمن محمدی‌نیا آمد و به ما گفت: «بچه‌ها از

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

HomeCategoriesAccountCart
Search