خاطراتی درباره شهید سعید ناصری
- مهندس کوچک
برادرم سعید؛ بچه ای با اخلاق و اهل مطالعه و کارهای فنی بود. همیشه خودکار و خط کش دستش بود و سرش توی نقشه کشی بود. بهمین دلیل تصمیم گرفت به هنرستان برود.
- هیئتی برای کربلاییان
خانواده شهید سعید ناصری از چند دهه پیش تاکنون هیئت حضرت ابوالفضل (ع) را در خانه شان بنا کرده اند و میزبان اهالی محل هستند.
جالب اینکه در مراسم عزاداری سالیانه خانواده شهید ناصری، صحبت و کلامی درباره «سعید» به میان نمی آید. پدر و مادر شهید عقیده دارند که خون فرزندشان از خون شهدای کربلا و فرزندان امام حسین (ع) رنگین تر نبوده و این جز عنایت و لطف پروردگار چیز دیگری نمی تواند، باشد.
- پهلوان کوچک
سعید ورزشکار بود. هم اهل فوتبال بود، هم کشتی. او همزمان در دو باشگاه ورزش می کرد.
بعد از شهادت سعید، پرده از کارهای خیرخواهانۀ او برای خانواده اش برداشته شد. او با اخلاق و منش پهلوانی تلاش می کرد در محله شان به شهروندان خدمت کند.
- پدر شهیدی با ۳۰۰ فرزند!
در سالیان دور، سعید ناصری در مدرسه سروش شاهد محله یاخچی آباد درس می خواند.
حالا سعید نیست، اما پدر او بیقرار شد وقتی در جریان مشکلات آموزش و کمبودهای مدرسه قرار گرفت.
در گذشته این مدرسه، فاقد امکاناتی چون نمازخانه، سالن امتحانات و آزمایشگاه علوم بود، اما به همت خانواده شهید ناصری این کار پایان آذرماه ۹۲ انجام شد و اکنون ۳۰۰ دانش آموز مدرسه سروش شاهد امکانات متنوعی دارند.
اکنون دانش آموزان مدرسه برای پدر شهید ناصری حکم فرزند پیدا کرده اند.
- آرپیجی زن حرفه ای!
سال ۱۳۶۶ بود و قبل از عملیات بیت المقدس ۲. به همراه سایر همرزمان گردان زهیر در شهر میاندوآب سخت مشغول گذراندن انواع و اقسام آموزشهای نظامی بودیم.
یک روز ما را بردند میدان تیر. قرار شد تیربارچی ها با تیربارشان، تک تیراندازها با کلاش و آرپی جی زن ها با آرپی جی شان شلیک کنند.
موقع آر پی جی زدن؛ یکی از بچه های محله علی آباد با یکی از قدیمیهای گردان شروع کردند به کری خواندن. بچه ها هم تعدادی لاستیک با فاصله حدود ۱۰۰ تا ۱۵۰ متر قرار دادند تا شاهد مسابقه باشند.
اول فرد قدیمی گردان زد و به هدف نخورد.
بچه محل گفت: نوبت منه. الان جوری میزنم که همه لاستیکها برن روی هوا!
همینطور هم شد. با یک شلیک، چنان زد به آخرین لاستیک که همه لاستیکها به هوا پرت شدند.
آن شخص، کسی نبود جز شهید سعید ناصری
- فرزند شهید گردان
شهید سعید ناصری اولین شهید گردان زهیر از لشکر ۱۰ سیدالشهداست.
به همین مناسبت، همه ساله رزمندگان گردان زهیر با برنامهریزی خاص و دقت زیاد سالگرد فرزند شهید خود را در منزل او برگزار میکنند و حاج حبیب با آغوش باز، پذیرای آنهاست. او میگوید دوستان سعید، همه بچههای من هستند، همه فداییان ولایت هستند.
- بهانۀ رفتن
پسرم خیلی بچه خوبی بود. اینقدر توانمند بود که در دو تا از مدارس تدریس هم میکرد.
با اینکه ۱۸ساله بود، چندین بار به بهانههای مختلف به جبهه رفته بود. هر بار کسی را واسطه میکرد.
بهانه آخرین بار، بردن کمک به جبهه و حضور در پشتیبانی بود. وانت من را برداشت و از مغازه پر کرد از خرد و ریز؛ از آبلیمو و کیک و بیسکوئیت گرفته تا شال و کلاه و لباسهای گرم. میگفت هوای ماووت خیلی سرد است و باید اینها را به رزمندهها برساند. اینقدر گفت تا من و مادرش هم برای پر کردن وانت به کمکش آمدیم. خودمان او را راهی کردیم. فکر نمیکردیم این آخرین باری باشد که او را میبینیم.
وقتی که رفت، با برادرش تماس گرفت و گفت که برای عملیات به خط میرود. گفت به مادر بگو در راه امامحسین میروم و دلیلی برای نارضایتی شما وجود ندارد.
- در راه حسین
آخرین روزها میگفت: اگر برنگردم ناراحت نمیشوی؟
گفتم: اگر در راه حسین باشی، نه، ناراحت نمیشوم.
چند ساعت قبل از رفتنش، هرکسی او را میدید به من میگفت: سعید خیلی نورانی شده. اما من مادر بودم و نمیخواستم باور کنم.
- سقای حرم
چند روز بعد از تشییع جنازه، خانمی با چادر و لهجه عربی پیش من آمد و پرسید: این اعلامیه پسر شماست؟ گفتم: بله
گفت: من این جوان را در خواب دیدهام. به من گفت به مادرم بگو اینقدر گریه نکند. بگو حال من خوباست. بگو من در نجف، سقای حرم امیرالمومنین هستم.
- دار الشفا
اهالی محل از سعید حاجت میگیرند.
من هم پسرم را قسم میدهم که شفیع حاجات مردم باشد…
یادم میآید این جمله حضرت امام روحالله را که فرمود تربت پاک شهیدان تا قیامت دارالشفای آزادگان خواهد بود.
- خیر کثیر
یکبار پدربزرگ و مادربزرگ سعید را که سالها قبل از دنیا رفتهاند، در خواب دیدم. خواب دیدم که در باغ بزرگی هستند. پرسید: این در ازای چیست؟
پاسخ دادند: اینها را سعید فراهم کرده.
- لباس احرام خاکی
وقتی برای سفر حج به خانه خدا مشرف شدم، در طول سفر بارها پسرم سعید و همرزمان شهیدش را در خواب دیده که در مسجدالحرام هستند.