خاطراتی از شهید ابراهیم خندان
به روایتِ مادر شهید
- خوش قدم
پیش از ابراهیم، وضع مالیمان هیچ خوب نبود. پایین شهر در یک خانه اجارهای زندگی میکردیم و همسرم هم بیکار بود.
ابراهیم که به دنیا آمد، قدمش برایمان بسیار مبارک و فرخنده بود و پدرش مشغول کار شد. خودش هم فرزند کم توقع و بسازی بود. گاهی پیش میآمد که کفشش شکاف برمیداشت و در فصول بارندگی، جوراب و پایش خیس میشد و یخ میکرد، اما بدون آنکه حرفی بزند، جورابها را فشار میداد و میچلاند تا آبش گرفته شود، بعد هم میگذاشت روی چراغ که خشک شود و دوباره بپوشد. ابراهیم هرگز از پدر و مادرش خواستهای نداشت.
- عضو جدید خانواده
کلاس پنجم بود که یک روز وقتی به خانه آمد، یک بچه دیگر را هم همراه خودش آورده بود.
پرسیدم: ابراهیم، این دیگر کیست؟
جواب داد: دوستم است. در مدرسه با هم دوست شدهایم. پدر این بچه شهید گمنام است، اما خودش نمیداند. با مادرش از آبادان آمده اند و اینجا کسی را ندارند.
ابراهیم خیلی به آن بچه محبت میکرد و هوایش را داشت.
یکروز وقتی از مدرسه آمد، چشمانش اشک آلود بود. علت را که پرسیدم، گفت: آن پسر که میآوردمش خانه، در خانهشان گاز ترکیده. مادرش آتش گرفته و از دنیا رفته. حالا کسی را ندارد.
دست آن بچه را گرفت آورد خانه و گفت: مادر، یک برادر به جمعمان اضافه شد.
من هم جواب دادم: قدمش روی چشم
آن پسربچه چند ماهی را در خانۀ ما ماند تا اینکه یکروز خالهاش آمد و او را برد.
***
او که رفت، ابراهیم گفت: از امروز میخواهم راه پدر او را ادامه دهم. دیگر شب و روزش در بسیج میگذشت. حتی شبها هم در مسجد جامع میخوابید.
در مسجد، هر کاری از دستش برمیآمد میکرد: جارو میزد، محرم و صفر که میشد به آشپز کمک میکرد و…
بعد از آن هم حال و هوای جبهه رفتن به سرش افتاد. تصاویر مربوط به جنگ را در تلویزیون نگاه میکرد و با دیدن عکس شهیدان اشک میریخت تا بالاخره راهی شد. او در جزیره مجنون بر اثر اصابت توپ فرانسوی ۱۲۰ به قلبش به شهادت رسید.
ابراهیم راه پدر دوستش را ادامه داد و وقتی به شهادت رسید، پدرش هم راه او را ادامه داد و به فیض شهادت رسید.
- خرید عید باشد برای بعد از عید!
از وقتی که جنگ شروع شد، تا پنج شش سال، عید نوروز که میشد، از من میخواست میوه و شیرینی نخرم و فقط خرما بخرم. حتی لباس عید را هم میگفت در پایان نوروز بخرید. میگفت: کسانی که پدرشان شهید شده، کسی را ندارند چیزی برایشان بخرد و ممکن است ناراحت شوند.