در سال ۱۳۶۴ که بنده مسئول موتوری لشکر ۲۷ بودم، جهت ماموریت با وانت سپاه به تهران آمده بودم.
هنگام برگشت، مقداری از هدایای مردمی شامل پتو و لباس را در وانت گذاشتم و شب قبل از حرکت جهت خداحافظی به منزل عمویم رفتم. آن شب، پسرعمویم از من درخواست کرد که او را به جبهه ببرم، من هم برای اینکه سن و سالش کم بود، امتناع کردم و به خانه بازگشتم.
آن شب، ماشین را جلوی درب خانه پارک کردم، و شب را خوابیدم تا صبح زود حرکت کنم به سمت جبهه.
صبح روز بعد، تقریبا حدود ۲۰۰ کیلومتر از تهران دور شده بودم و نزدیکی های اراک بودم که احساس کردم ضربه ای به شیشۀ عقب وانت خورد.
کنار زدم و پیاده شدم.
با تعجب، پسرعمویم را دیدم که پشت وانت مخفی شده بود. او بیآنکه به کسی چیزی بگوید، از نیمه شب گذشته، میان پتوهای هدایای مردمی قایم شده بود تا همراه من به جبهه بیاید.
به ناچار او را همراه خود به جبهه جنوب بردم و چون برگه اعزام و پلاک نداشت در منطقه با هماهنگی کارگزینی، آنها را فراهم کردم.
اصغر ۴۵ روز همراه من در جبهه بود. بعد از آن به تهران آمد و پس از مدتی دوباره اعزام شد.
درباره شهید اصغر عرب قهی
به روایتِ پسرعموی شهید