هدایای مردمی از جنس آدم!

در سال ۱۳۶۴ که بنده مسئول موتوری لشکر ۲۷ بودم، جهت ماموریت با وانت سپاه به تهران آمده بودم.

هنگام برگشت، مقداری از هدایای مردمی شامل پتو و لباس را در وانت گذاشتم و شب قبل از حرکت جهت خداحافظی به منزل عمویم رفتم. آن شب، پسرعمویم از من درخواست کرد که او را به جبهه ببرم، من هم برای اینکه سن و سالش کم بود، امتناع کردم و به خانه بازگشتم.

آن شب، ماشین را جلوی درب خانه پارک کردم، و شب را خوابیدم تا صبح زود حرکت کنم به سمت جبهه.

صبح روز بعد، تقریبا حدود ۲۰۰ کیلومتر از تهران دور شده بودم و نزدیکی های اراک بودم که احساس کردم ضربه ای به شیشۀ عقب وانت خورد.

کنار زدم و پیاده شدم.

با تعجب، پسرعمویم را دیدم که پشت وانت مخفی شده بود. او بی‌آنکه به کسی چیزی بگوید، از نیمه شب گذشته، میان پتوهای هدایای مردمی قایم شده بود تا همراه من به جبهه بیاید.

به ناچار او را همراه خود به جبهه جنوب بردم و چون برگه اعزام و پلاک نداشت در منطقه با هماهنگی کارگزینی، آنها را فراهم کردم.

اصغر ۴۵ روز همراه من در جبهه بود. بعد از آن به تهران آمد و پس از مدتی دوباره اعزام شد.

درباره شهید اصغر عرب قهی

به روایتِ پسرعموی شهید

سایر شهدا

درباره شهید

اشک شوق

درباره شهید مجید آخوندزاده ۷ ساله که بود، پدرش را از دست داد. مادرش بافندگی می کرد و روزگار می گذراندند. مجید برای یاد گرفتن

درباره شهید

هنر رسول

هنر رسول درباره شهید رسول کشاورز نورمحمدی به روایت برادر شهید برادرم دو سال بیشتر نداشت که پدرمان از دنیا رفت و ما را تنها

درباره شهید

نشان از بی‌نشانها

درباره شهید مهدی محمدصادق به روایت برادر شهید یک روز که خواهرم برای خرید به تعاونی مسجد رفته بود، دیده بود چند نفری گعده گرفته‌اند

درباره شهید

هدایت در صحنه

درباره سردار شهید بهمن محمدی نیا به روایت هم‌رزمان عراق پاتک سختی در منطقه داشت. سردار بهمن محمدی‌نیا آمد و به ما گفت: «بچه‌ها از

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

HomeCategoriesAccountCart
Search