آرام و مقتدر

به روایت سردار حمیدرضا محمدتقی زاده (فرمانده گردان حضرت علی اکبر علیه السلام)

سال ۱۳۶۴ بود… حاج یدالله کلهر و حاج علی فضلی آمده بودند و تیپ سیدالشهدا(ع) بعد از مدتها رکود، تازه داشت جان تازه‌ای می‌گرفت. گردان ما یعنی گردان حضرت علی اکبر(ع) هم قرار شد دوباره نیرو بگیرد و احیا شود.

تدبیری که حاج یدالله کرد این بود که ما را به مدت حدود ۴۰ روز فرستاد به مأموریت پدافندی در جزیره مجنون، تا بچه‌ها با هم آشنا شوند و خو بگیرند و کار کنند. این؛ تصمیم عاقلانه‌ای بود که از فرمانده پخته و باتجربه‌ای چون حاج یدالله برمی‌آمد. آن ماموریت، تاثیر بسیار مثبتی داشت. گردان خودش را پیدا کرد و توانست هماهنگی لازم برای شرکت در عملیات بزرگ والفجر ۸ را به دست آورد.

*   *   *

طرح و نوع انجام عملیات والفجر ۸ با حاج یدالله کلهر بود. او دائما در حال سفارش نکات ریز بود تا چیزی از قلم نیفتد. محال بود فرمانده گردانی را ببیند و بی‌آنکه سفارشی به او داشته باشد و نکته‌ای را گوشزد کند، از کنارش بگذرد.

شب عملیات والفجر۸، همان ابتدای کار، در اثر شلیک خمپاره دشمن، حاجی به شدت دچار موج گرفتگی شد و نتوانست وارد جزیره ام‌الرصاص شود.

آن شب، ما به شدت درگیر شدیم و همان ابتدای کار، ده‌پانزده نفر از بچه‌هایمان به شهادت رسیدند.

صبح، رفتم سری به بچه‌ها بزنم که یکدفعه دیدم حاج یدالله کلهر آمده و ایستاده در سه راه درگیری! سر و صورتش گِلی بود. مرا که دید، لبخند زیبایی روی لبانش نشست.

پرسید: چه کار می‌کنی؟

به سرعت وضعیت را برایش توضیح دادم. نگران جانش بودم. هر آن ممکن بود تیر و ترکشی بیاید سر وقتش. مدام با دست می‌کشیدمش کنار نخل‌ها تا در امان باشد، اما او شجاعانه، بی‌آنکه هراسی به دل راه دهد، حرف‌های مرا به دقت گوش می‌کرد.

دست آخر، رفتیم در یک کلبۀ گلی که تا پیش از آن، ایست و بازرسی عراقیها بود. حاجی نشست آنجا و مشغول هدایت عملیات شد. کار عملیات، گره خورده بود. به من گفت: یک گروه می‌خواهیم که برود کار مقر عراقی را یکسره کند. چه کسی را داری بفرستیم؟

من، شهید رضا ابوالحسنی را پیشنهاد کردم.

حاجی گفت: صدایش کنید بیاید.

ابوالحسنی که آمد، حاج یدالله شروع کرد به دقت او را توجیه کرد. مرحله به مرحله با دقت برایش توضیح می‌داد که اگر در موج اول موفق نشدند، چه کار کنند و چه کار نکنند. من با عجله به بچه‌ها گفتم: خب دیگر، بلند شوید بروید، اما حاجی گفت: نه، بگذار بنشینند. بعد هم با دقت و آرامش خاصی از آنها پرسید: پس فهمیدید چه کار کنید؟ حاجی طوری با طمأنینه با آنها حرف می‌زد که انگار پدری دارد بچه‌اش را توجیه می‌کند برای فرستادن به جلسه کنکور. من کمی مضطرب بودم، اما او آرامش عجیبی داشت.

*   *   *

نزدیک ظهر که کریم آخوندی وارد کارزار عملیات شد، حاج یدالله باز هم کنار نکشید. خودش همراه آنها ده بیست متر رفت جلو و ما همچنان نگران حال و جان او بودیم، چون می‌دانستیم اگر در میانۀ عملیات، شخصی چون حاج یدالله کلهر را از دست بدهیم، چقدر تاثیر منفی در روحیه نیروها دارد.

در آن عملیات، شهادت قسمت او نبود…

موقع عقب نشینی، خودش آمد در اسکله ایستاد و کمک کرد زودتر نیروها تخلیه شوند و سوار بر قایق‌ها، بروند عقب.

صبح روز بعد، رفتم قرارگاه تاکتیکی که آمار بدهم ۴۰ شهید داده‌ایم. سه چهار نفر از نیروهایمان افتاده بودند در آب‌های اروند، هشت نه نفر هم مفقود شده بودند. رفتم نیرو بگیرم که برویم شهدایمان را برگردانیم.

حاج یدالله مرا که دید، شروع کرد به خندیدن. تعجب کردم! با خودم گفتم چرا حاجی توی این وضیعت می‌خندد؟!… اینهمه شهید دادیم، عملیات هم که به هم‌خورد و عقب‌نشینی کردیم، پس دلیل این خنده چیست؟!…

حاجی با خنده گفت: جزیره هم که از دست رفت… بعد دوباره خندید،

وقتی قیافۀ متعجب مرا دید، گفت: مگر نمی‌دانی چی شده؟ رادیو گوش نکردی؟ فاو را گرفتند

حیرانی من بیشتر شد. با خودم می‌گفتم ما اینجا عملیات کردیم، فاو ۷۰، ۸۰ کیلومتر از اینجا فاصله دارد. یعنی چی؟!…

حاجی که متوجه شده بود من حسابی گیج شده‌ام، گفت: عملیات اصلی در فاو بود و شکر خدا فاو را گرفتیم. کار ما در جزیره ام‌الرصاص؛ تک پشتیبانی بود.

حاج یدالله از ته دل خوشحال بود…

*   *   *

چیزی نگذشت که قرار شد برویم فاو برای پدافند.

شب بود که رسیدیم خسروآباد؛ روستای روبروی فاو. نیروها در خانه‌های سازمانی مستقر شدند تا صبح روز بعد برویم فاو.

شب از نیمه گذشته بود که وارد خانه‌های بلوکی شدیم. از حیاط رد شدیم و رفتیم به سمت اتاق‌ها. وارد یکی از اتاقها شدم. بچه ها کیپ تا کیپ خوابیده بودند. فقط یک جای خالی بود و آنجا حاج یدالله مشغول خواندن نماز شب بود.

صبح که میخواستیم برویم برای شناسایی، من و حاج یدالله در حال بستن بند کفش‌هایمان بودیم که یکدفعه انگار زلزله آمد. عراق موشک زد جلوی همان ساختمان. سریع رفتیم بیرون. حاج علی فضلی به شدت مجروح شده بود. شهید جنگروی و شهید احسانی‌نژاد با هم آسمانی شده بودند.

حاج یدالله با احسانی‌نژاد خیلی رفیق بود. غافلگیر شده بود و مات و مبهوت مانده بود. عادت نداشت فغان و زاری کند. وقتی اتفاق سنگینی می‌افتاد، سرش را می‌انداخت پایین و شروع می‌کرد به قدم زدن. حالا هم دستهایش را کرده بود توی جیبش و محوطه را می‌رفت و برمی‌گشت.

یکدفعه همه چیز به هم ریخته بود. از طرفی داغدار یکی از رفقای قدیمی‌اش شده بود و از طرف دیگر، لشکر تازه می‌خواست وارد فاو شود که حالا فرمانده و جانشین و رئیس ستادش را از دست داده بود و این حاجی بود که باید فکری برای این اوضاع می‌کرد.

 اما حاج یدالله؛ مرد روزهای سخت بود…

سایر شهدا

درباره شهید

اشک شوق

درباره شهید مجید آخوندزاده ۷ ساله که بود، پدرش را از دست داد. مادرش بافندگی می کرد و روزگار می گذراندند. مجید برای یاد گرفتن

درباره شهید

هنر رسول

هنر رسول درباره شهید رسول کشاورز نورمحمدی به روایت برادر شهید برادرم دو سال بیشتر نداشت که پدرمان از دنیا رفت و ما را تنها

درباره شهید

نشان از بی‌نشانها

درباره شهید مهدی محمدصادق به روایت برادر شهید یک روز که خواهرم برای خرید به تعاونی مسجد رفته بود، دیده بود چند نفری گعده گرفته‌اند

درباره شهید

هدایت در صحنه

درباره سردار شهید بهمن محمدی نیا به روایت هم‌رزمان عراق پاتک سختی در منطقه داشت. سردار بهمن محمدی‌نیا آمد و به ما گفت: «بچه‌ها از

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

HomeCategoriesAccountCart
Search