سردار شهید حاج یدالله کلهر به روایتِ برادر محمدرضا کلهر (فرمانده عملیات تیپ یکم الزهرا(س))
مجروح انقلاب و مجروح جنگ
حاج یدالله کلهر، پیش از پیروزی انقلاب هم کلهر بود. او به شدت بر علیه رژیم ستمشاهی فعالیت میکرد و هر جا که میتوانست، حرف امام را وسط میکشید.
یکبار هم در درگیریهای ۱۳۵۷، یک تیر به پایش اصابت کرد. او هم مجروح انقلاب بود و هم بعدها مجروح جنگ تحمیلی.
* * *
جسم قوی، روح قوی تر
ده روز بیشتر از شروع جنگ تحمیلی نگذشته بود که به جبهه رفت.
از نخستین روزهای حضورش در جبهه آبادان برایم تعریف میکرد که:
یک روز سوار بر یک جیپ درب و داغان، داشتم میرفتم سمت آبادان که دو تا سرباز را سوار کردم. سربازها ارتشی بودند. مثل همیشه داشتم با سرعت و تیز میتاختم که یکدفعه رسیدیم به گودالی که در اثر اصابت خمپاره در سر یک پیچ ایجاد شده بود. نتوانستم اوضاع را کنترل کنم. ماشین چپ شد و هر سه پرت شدیم بیرون.
جیب برگشت روی کمر من!
سربازها هر چه تلاش میکردند که ماشین را بلند کنند، نمیتوانستند.
وقتی دیدند زورشان نمیرسد، نشستند بالای سرم و شروع کردند به گریه! ناراحت بودند که من با آن وضعیت زیر ماشین گیر کردهام و کاری نمیتوانند برایم بکنند.
با آنکه فشار جسمی زیادی رویم بود، اما وضعیت روحیام از آن دو بهتر بود. بهشان گفتم: یک چیزی بیاورید اهرم کنید یا روی شکمم را خالی کنید که بتوانم بیایم بیرون، اما حسابی خودشان را باخته بودند و نمیتوانستند کمکی کنند.
آتش به صورت پراکنده اطرافمان میخورد و اینها هم گریه میکردند.
دیدم امیدی به آن دو بینوا نیست. خودم هر طوری بود خاکهای زیر شکمم را کنار زدم، گودال کوچکی با دست ایجاد کردم و آمدم بیرون. بعد هر سه با هم ماشین را به حالت اول برگرداندیم و حرکت کردیم…
سربازها را رساندم به مقصد و در طول راه، برایشان صحبت کردم. گفتم باید تجربه کسب کنید و زود خودتان را نبازید.
* * *
راست قامت
کلهر وقتی در منطقه بود، همه روحیه میگرفتند. ترس در وجودش نبود. زیر شدیدترین آتش هایی که دشمن در عملیات کربلای ۵ میریخت هم هرگز ندیدم که حتی سرش را خم کند. همه جا ایستاده و عادی حرکت میکرد. شجاعتش غیر قابل وصف بود.
او به تنهایی به اندازه چند گردان جنگنده کارایی داشت.
* * *
بیقرارِ رفتن
وقتی در فاو مجروح و به بیمارستان منتقل شد، ۲۰روز بعد به ملاقاتش رفتم.
حاجی بیقراری میکرد. او بیقرارِ رفتن بود. اصرار میکرد بگویم مرخصش کنند.
گفتم: عصب دستتان قطع شده و ترکش به شکم و پایتان خورده. چطوری بگویم مرخصتان کنند؟!…
حاجی جواب داد: خودم روی ویلچر، کارهایم را انجام میدهم.
آنقدر گفت تا با همان دست مجروح، راهی جبهه شد…
* * *
دست علی همراهت
حاج یدالله کلهر خاطرهای از شهید علی موحد دانش تعریف میکرد. میگفت:
یکی از دستهای حاج علی موحد دانش قطع شده بود و دست مصنوعی داشت. او با همان دست موتورسواری و گاهی اوقات هم والیبال بازی میکرد.
یک روز موقع خداحفظی، حاج علی دست خود را زیر بغل من گذاشت و گفت: برو دست علی همراهت.
وقتی دستش را کشید، دست مصنوعیاش زیر بغل من گیر کرد و ماند!
هر دو خندیدیم…
حاج علی گفت: برو که واقعا دست علی به همراهت.
* * *
خوشحال تر از همیشه
در جریان عملیات کربلای ۵ مجروح شدم و به عقب بازگشتم.
حدودا ۴۰ روز از عملیات میگذشت. یک روز در منزل بودم که خبر آمد حاج یدالله شهید شده. پرسیدم: چطوری؟ گفتند سوار جیپ بوده که ترکشی کوچک به پشت سرش خورده.
خودم را رساندم به معراج شهدای اهواز و بالای سر حاجی حاضر شدم. رویش را باز کردم. همان چفیه همیشگی دور گردنش بود و همان لبخند همیشگی روی لبش. چهرهاش اما، بشاشتر از همیشه بود.
جملهای که امام در شهادت رجایی و باهنر گفته بود را به خاطر آوردم: «شهادت برای رجایی و باهنر، هیچ است» شهادت برای امثال حاج یدالله هم هیچ بود.
او هرگز بیموقع صحبت نمیکرد. تا نمیپرسیدیم، چیزی نمیگفت. هیچوقت از کارهایی که در جبهه انجام میداد، در منزل حرفی نمیزد. پدرش تازه بعد از شهادتش فهمید که حاجی چه مسئولیتی داشت. خصوصیات اخلاقیاش نمونه بود. هیچوقت در جمع، لباس عوض نمیکرد. با طمأنینه غذا میخورد. ایرادی از غذا نمیگرفت. اگر چیزی بود، میخورد و اگر نبود چیزی نمیگفت. نزد همه از ارزش خاصی برخوردار بود؛ اعم از امام جمعه کرج، فرمانده سپاه کرج، شهدای کرج و غیره…
حاج یدالله با آنکه در لشکر۱۰ لقب علمدار قمربنی هاشم را داشت، اما در عین حال، گمنام بود و ابعاد مختلف شخصیتیاش شناخته نشد. خیلیها چهرهاش را نمیشناختند فقط اسمش را شنیده بودند.
* * *
نامدار گمنام
یکبار در منطقه، به یک بسیجی فرمانی داده بود و آن فرد که حاجی را نمیشناخت، گفته بود باید فرمانده لشکر یا جانشین او بگوید تا این کار را بکنم.
چند روز بعد، وقتی فهمید آن فرد، جانشین لشکر بوده، خجل و شرمزده شده بود.
حاج یدالله همیشه موقع نمازهای جماعت، در صفهای آخر میایستاد. در مجالس عمومی هم یک گوشه مینشست. همه از شهادتش متاثر شدند چرا که اسطورهای تکرارنشدنی را از دست داده بودند.