در سوریه…

عملیات خیبر که تمام شد، به همراه حاج یدالله و چهار نفر دیگر عازم سوریه شدیم تا از جبهه‌های مختلف آنجا بازدید کنیم.

در طول سفر، مجذوب روحیات عجیب حاجی شده بودم. او با دقت، تمام منطقه را زیر نظر داشت و با دوربینی که همراهش بود، دائم از خطوط سوریه و اسرائیل عکس می‌گرفت.

در آنجا؛ حین عبور از مناطق جنگی، وقتی از پست‌های نگهبانی می‌گذشتیم، آنها به ما احترام می‌گذاشتند، سلام نظامی می‌دادند و راه را برایمان باز می‌کردند.

در یکی از بازدیدها، بدون اینکه متوجه باشیم به خط مرزبانی و پست دژبانی رسیدیم. اتفاقا در همان لحظه مسیر را باز کرده بودند چون یکی از نیروها داشت از سمت اسرائیل به سوریه می‌آمد.

ما به پست نگهبانی رسیدیم و دیدیم که راه باز است. گمان کردیم آنجا هم مثل پست‌های قبل به خاطر ما راه را باز کرده‌اند، لذا راهمان را ادامه دادیم و از پست نگهبانی گذشتیم.

نگاهی به پشت سر انداختیم و دیدیم نیروهای سوریه دارند می‌دوند و فریاد می‌زنند: اسرائیل، اسرائیل

ما اعتنایی نکردیم، چون فکر نمی‌کردیم قضیه خیلی جدی باشد.

همینطور که می‌رفتیم یکدفعه چشممان به تابلوی بزرگ کنار جاده افتاد که با تابلوهایی که تا آن موقع در سوریه دیده بودیم فرق می‌کرد. خوب که نگاه کردیم، دیدیم متعلق به اسرائیلی‌هاست.

در فاصله خیلی کمی از ما، نیروهای اسرائیلی می‌آمدند به سمت‌مان تا ما را دستگیر کنند.

بچه‌ها وسط جاده حسابی دستپاچه شده بودند، اما کلهر عین خیالش هم نبود و مثل همیشه می‌خندید.

سریع دور زدیم و با سرعت برگشتیم به طرف عقب.

شهید کلهر همینطور می‌خندید و به شوخی می‌گفت: ما که تا اینجا آمده‌ایم، خب برویم اسرائیلی‌ها را بکشیم. پس چرا داریم فرار می‌کنیم…

به نقل از: برادر عبدالله زاده

سایر شهدا

درباره شهید

اشک شوق

درباره شهید مجید آخوندزاده ۷ ساله که بود، پدرش را از دست داد. مادرش بافندگی می کرد و روزگار می گذراندند. مجید برای یاد گرفتن

درباره شهید

هنر رسول

هنر رسول درباره شهید رسول کشاورز نورمحمدی به روایت برادر شهید برادرم دو سال بیشتر نداشت که پدرمان از دنیا رفت و ما را تنها

درباره شهید

نشان از بی‌نشانها

درباره شهید مهدی محمدصادق به روایت برادر شهید یک روز که خواهرم برای خرید به تعاونی مسجد رفته بود، دیده بود چند نفری گعده گرفته‌اند

درباره شهید

هدایت در صحنه

درباره سردار شهید بهمن محمدی نیا به روایت هم‌رزمان عراق پاتک سختی در منطقه داشت. سردار بهمن محمدی‌نیا آمد و به ما گفت: «بچه‌ها از

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

HomeCategoriesAccountCart
Search