خاطره ای از سردار شهید حاج یدالله کلهر به روایت برادر شهید (ولی الله کلهر)
یک شب کارگر دامداری پدرم، رفت خانه حاج یدالله برای دزدی! شاید جبهه بودن مداوم حاجی، باعث شده بود این فکر به سرش بزند.
کسی در خانه نبود و آقای دزد، با خیال راحت، برق را روشن کرد و مشغول جمع کردن وسایل شد.
* * *
از قضا، پدر بیدار شد و دید برق خانه حاجی یدالله روشن است. سریع رفت و مچ دزد را گرفت. او را در زیرزمین انداخت و صبح روز بعد، قضیه را به من گفت.
* * *
به آنجا رفتم و همراه بچههای سپاه شهریار، دزد را بردیم سپاه.
فرمانده سپاه، شهید حاج سید حسین میررضی پرسید: قصد دزدی از کجا را داشته؟
جواب دادم: خانه حاج یدالله
حاج حسین گفت: عجب! آن بنده خدا که همیشه جبهه است و چیزی هم ندارد
دزد به زبان آمد و گفت: آقا من رفته بودم آب بخورم.
با این حرف، خنده بر لبهای شهید میررضی نشست و او را بازداشت کرد.
* * *
صبح روز بعد، حاج یدالله از جبهه آمد و از دزدی با خبر شد. به سپاه رفت. از کارگر پرسید: برای چی رفته بودی خانهی ما؟
دزد دوباره همان حرف خنده دار را تکرار کرد و گفت: رفته بودم آب بخورم، اما مرا کتک زدند.
حاج یدالله از او عذرخواهی کرد و گفت: بیا برو. آزاد.
من جلو رفتم و به دزد گفتم: یعنی چی؟ اگر آب میخواستی، چرا لوازم منزل را جمع کرده بودی؟
حاج یدالله آرام گفت: برادر جان، دنبال کاسه آبخوری میگشته که آب بخورد.
دزد از حاجی تشکر کرد و رفت…