شهید سید مصطفی فتاحی به روایت مادر شهید
سید مصطفی تازه به دنیا آمده بود که به دنبال یافتن کار، از خطۀ سرسبز مازندران راهی تهران شدیم و در خانهای کوچک و استیجاری در محله نظام آباد سکنی گزیدیم.
شش سال بعد، ناچار شدیم به محله دیگری نقل مکان کنیم.
پدر مصطفی که با روزانه دو شیفت کارگری چرخ زندگی را میچرخاند، به تربیت بچهها اهمیت زیادی میداد. او هر روز پیش از آنکه راهی کار شود، حتما فرزندانمان را میبوسید.
حالا از اینکه به محله جدید آمده بودیم، خوشحال نبود و آنجا را برای فرزندان، محیط مناسبی نمیدانست. اما چارهای نبود… او همواره به من سفارش میکرد که در این محله، بیشتر مراقب بچهها باشم.
* * *
در محله جدید، مصطفی دیگر تنها دوست و همبازیاش که پسر صاحبخانه مان در نظام آباد بود را هم از دست داده بود.
یک روز که از خانه بیرون رفته بود، تا عصر برنگشت. خیلی ناراحت و نگران شدم. وقتی آمد، با او دعوا کردم و پرسیدم تا الان کجا بودهای؟
مصطفی که دید خیلی عصبانی هستم، جواب داد: میگویم مامان. میگویم کجا بودهام. کمی صبر کن.
دست و صورتش را شست و مشغول خوردن ناهار شد. من هم از شدت ناراحتی با او حرف نزدم و دیگر جویای مطلب نشدم.
چند روز بعد، دوباره غیبش زد!
این بار، وقتی آمد، دوباره با ناراحتی پرسیدم: کجا بودی؟
گفت: برایت توضیح میدهم مامان.
منتظر شدم بگوید قضیه چیست…
سید مصطفی گفت: مامان، اگر آدم به کسی بدهکار باشد و نتواند او را پیدا کند، باید چه کار کند؟
گفتم: اگر پیدایش نمیکنی، به نیت آن فرد، صدقه بده به همین مرد معلولی که سر کوچه مینشیند. حالا بگو ببینم ماجرا چیست؟
تعریف کرد:
در خانه قبلی که بودیم، یکی دو بار با پسر صاحبخانه بیرون رفتیم و خوراکی خوردیم. من دو تومان به او بدهکار بودم و قرار بود نوبت بعدی، من خرج کنم که دیگر از آن خانه رفتیم. اگر پولش را به فقیر بدهم و بعد، یک روز پیدایش کنم، چه کار کنم؟
گفتم: اشکالی ندارد. اگر روزی او را دیدی، پولش را میدهی. آن پولی هم که به فقیر دادهای، برایت ذخیره میشود و ثواب میبری.
* * *
اشک در چشمانم حلقه زد و از این که چنین فرزندی دارم که با این سن کم، اینقدر به فکر رعایت مسائل است، خدا را شکر کردم.
اراده قوی
دوره طاغوت بود و مصطفی مقطع راهنمایی را میگذراند که از دو درس، تجدید آورد.
برای جبران تجدیدی، باید در کلاسهای فوق العاده ثبت نامش میکردیم که آن هم مستلزم پرداخت شهریه بود و برای ما با شرایط آن روزگار، سخت بود.
با مدیر صحبت کردم و قرار شد اجازه بدهند سر کلاس حاضر شود، اما فرصت بدهند شهریه را سر ماه پرداخت کنم.
* * *
یک روز مصطفی از کلاس آمد و خیلی ناراحت بود. گفت: دیگر به کلاس نمیروم.
علت را پرسیدم. جواب داد: معلم جلوی ۵۰ دانش آموز، مرا از کلاس بیرون کرد و گفت: تو شهریه ندادهای
گفتم: میروم صحبت میکنم. آنها مهلت داده بودند. حق نداشتند چنین کاری کنند.
اما مصطفی دیگر راضی نشد آن کلاس را ادامه دهد. او که میدید ما برای پرداخت هزینۀ کلاس، واقعا در مضیقه هستیم، گفت: هرطور شده خودم میخوانم و قبول میشوم.
او آنقدر تلاش کرد و درس خواند، تا توانست بدون آن که به کلاس تقویتی برود، در آن درس قبول شود.
سید مصطفی دوران کودکیاش را در تنگدستی گذراند، اما هیچگاه به روی ما نیاورد و با قناعت پیشگی، همیشه کمک حال خانواده بود.
سقای مسجد
سید مصطفی از کودکی، اهل مسجد بود. او حتی نماز صبح ها را هم همراه پدرش به مسجد می رفت.
در مسجد، هر کاری که از دستش برمی آمد، انجام می داد. کفش ها را جفت می کرد. مکبر بود، به مردم آب میداد.
آنقدر حضورش در مسجد، پر رنگ بود که به او لقب سقای مسجد را داده بودند.
وقتی وارد مقطع راهنمایی شد، حضورش در بسیج، جدی تر شد و فعالیت هایش در پایگاه بسیج، منسجم تر گشت.
منبع: گنجینه ل۱۰