فرمانده اسب‌سوار

پنج شش نفر بودند، مقابل چندصد نفر عراقی!

محسن هم آن‌موقع گلویش مجروح شده بود. سه تا تیر خورده بود و با همان حال، جبهه را هم اداره می کرد… قدرت فریاد زدن نداشت… به بچه ها گفت: تکبیر بگویید و بعد، به زبان عربی از عراقیها بخواهید تسلیم شوند.

عراقیها اول قبول نکردند، ولی بعد از چند دقیقه، فوج فوج تسلیم شدند، طوری که کسی نمی‌توانست شمارششان کند.

آنها هم وقتی دیدند اینجور است، یک تعدادی پا به فرار گذاشتند…

محسن وزوایی می گوید: چون نفر نداشتیم، به اسرا گفتم: آن تپه را روبروی خودتان می بینید؟

گفتند: بله

گفتم: خودتان بروید پشت تپه و خودتان را معرفی کنید. پادگان آنجاست!

* * *

یکی از عراقی‌ها گفت: فرمانده کدامتان است؟

بچه ها خواستند احتیاط کنند؛ نگفتند فرمانده وزوایی است. یک نفر را نشان دادند و گفتند: این است.

عراقی‌ها گفتند: نه! فرمانده شما این نیست. او سوار اسب سفید بود و ما هرچه به او تیر می‌زدیم، کارگر نمی‌شد! ما او را می‌خواهیم.

* * *

بعد از آن، این موضوع را شهید محسن وزوایی در مصاحبه خود نقل کرد و در روزنامه انقلاب اسلامی هم منعکس شد. بنی صدر این مساله را مسخره کرد و گفت: «برای تضعیف من این داستان را درست کرده‌اند.»

سایر شهدا

درباره شهید

اشک شوق

درباره شهید مجید آخوندزاده ۷ ساله که بود، پدرش را از دست داد. مادرش بافندگی می کرد و روزگار می گذراندند. مجید برای یاد گرفتن

درباره شهید

هنر رسول

هنر رسول درباره شهید رسول کشاورز نورمحمدی به روایت برادر شهید برادرم دو سال بیشتر نداشت که پدرمان از دنیا رفت و ما را تنها

درباره شهید

نشان از بی‌نشانها

درباره شهید مهدی محمدصادق به روایت برادر شهید یک روز که خواهرم برای خرید به تعاونی مسجد رفته بود، دیده بود چند نفری گعده گرفته‌اند

درباره شهید

هدایت در صحنه

درباره سردار شهید بهمن محمدی نیا به روایت هم‌رزمان عراق پاتک سختی در منطقه داشت. سردار بهمن محمدی‌نیا آمد و به ما گفت: «بچه‌ها از

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

HomeCategoriesAccountCart
Search