یک تیر و دو نشان

فکه به دست دشمن افتاده بود و مأموریت بازپس‌گیری آن، به محمدحسن حسنیان و حسین اسکندرلو که فرماندهان موفق تیپ سیدالشهدا علیه السلام بودند، واگذار شد…

آنها با یک تیر، دو نشان زدند:

هم موفق شدند دشمن را از مناطق تصرف شده عقب برانند… هم در این عملیات، آسمانی شوند!…

 * * *

سیزدهم اردیبهشت ۱۳۶۵ بود… همه خوشحال بودند از اینکه بعد از مدتها، قرار است به آغوش گرم خانواده‌هایشان برگردند و دیداری تازه کنند… همه در تب و تاب بازگشت به شهر بودند که ناگهان از سوی ستاد عملیاتی خبر آمد که:

بچه‌ها! فرمانده گردان با شما کار دارد!

نیروها کم کم جمع شدند…

فرمانده گردان المهدی(عج) بلند شد، ایستاد میان بچه‌ها و صحبت‌هایش را اینگونه آغاز کرد:

بچه‌ها! می‌دانم که همگی خسته‌اید و خوشحال هستید که بعد از چندین ماه به دیدن خانواده هایتان می‌روید، ولی دوست دارم قبل از رفتن، این آخرین سخنان من را بشنوید. به من خبر دادند که منطقۀ عملیاتی فکه به دست نیروهای دشمن افتاده و بچه‌ها در آن منطقه احتیاج به نیروی کمکی دارند.

حالا اختیار با شماست. من هم رویم را از شما برمی‌گردانم. هرکس بخواهد، می‌تواند برود و هرکس به امر ولایت گوش جان می‌سپارد، بماند. حق انتخاب با شماست…

 * * *

فرمانده هنوز رویش را برنگردانده بود که ناگهان صدای یکنواخت بچه‌ها بلند شد:

حسین حسین می‌گیم می‌ریم کربلا

هرچی بلا می‌خواد سر ما بیاد

 * * *

در نیمه شب همان شب، عملیات انجام شد و عرش خدا به لرزه درآمد از آن‌همه جانفشانی… روح آن عاشقان خدایی که چونان کبوتری در بند قفس تن بود، رها شد و غالبا آسمانی شدند و جام شربت شهادت را عاشقانه از دست مولا و سرورشان حسین بن علی علیه السلام سرکشیدند و به لقاءالله پیوستند…

در این میان، ترکشی هم چشمان زیبای فرمانده گردان المهدی (عج)؛ محمدحسن حسنیان را نشانه گرفت و او را نقش زمین کرد.

فرمانده به دوستانش گفت: 

مرا طوری روی خاک‌ها بگذارید که بچه‌ها نبینند و روحیه شان تضعیف شود.

او همچنین تأکید کرد که: مرا اینجا نگذارید. مادر مریضم، چشم انتظار نماند…

بیسیمچی فرمانده که خودش هم زخمی شده و کنار فرمانده افتاده بود، مرتبا می‌گفت: چیزی نیست… خوب می شویم و می رویم سراغ خانواده هایمان…» اما فرمانده خوب می دانست که بازگشتی در کارش نیست و مسیر او به آسمان است.

هوا بارانی شد… فرمانده عطش داشت و مرتبا از بیسیمچی سراغ آب می‌گرفت. اما بیسیمچی که می‌دانست آب برای زخمهای فرمانده خوب نیست، امتناع می‌کرد.

به یکباره باران لطف الهی شروع به باریدن کرد…

حسن دهانش را باز کرده بود و به بیسیمچی‌اش می‌گفت: خدا عجب آبی برایمان فرستاد!

 * * *

شب از نیمه گذشته بود…

دمادم صبح بود که یکباره آسمان روشن شد!

نوری از طرف راست حسن به سمت چپ بیسیمچی حرکت کرد

حسن نیم‌خیز شد، عرضه داشت: السلام علیک یا اباعبدالله و بعد سر خود را به زمین گذاشت و جان به جان آفرین تسلیم کرد…

چند روز پیش، فرمانده برای دوستان نزدیکش تاریخ و نحوۀ شهادتش را پیش بینی کرده بود!

بدن نازنین سردار اسلام محمدحسن حسنیان روزها در سرزمین گرم و سوزان فکه، زیر باران رگبار دشمن ماند و بعد از ۱۸ روز به آغوش خانواده بازگشت… بدنی که به خانواده اجازۀ دیدنش را ندادند…

منبع: گنجینه – طرح کتاب زندگیانی شهید نصرالله جورکش – نویسنده: مراد کاکاوند – ستاد کنگره شهدای لشکر ۱۰

سایر شهدا

درباره شهید

اشک شوق

درباره شهید مجید آخوندزاده ۷ ساله که بود، پدرش را از دست داد. مادرش بافندگی می کرد و روزگار می گذراندند. مجید برای یاد گرفتن

درباره شهید

هنر رسول

هنر رسول درباره شهید رسول کشاورز نورمحمدی به روایت برادر شهید برادرم دو سال بیشتر نداشت که پدرمان از دنیا رفت و ما را تنها

درباره شهید

نشان از بی‌نشانها

درباره شهید مهدی محمدصادق به روایت برادر شهید یک روز که خواهرم برای خرید به تعاونی مسجد رفته بود، دیده بود چند نفری گعده گرفته‌اند

درباره شهید

هدایت در صحنه

درباره سردار شهید بهمن محمدی نیا به روایت هم‌رزمان عراق پاتک سختی در منطقه داشت. سردار بهمن محمدی‌نیا آمد و به ما گفت: «بچه‌ها از

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

HomeCategoriesAccountCart
Search