شهید نصرالله جورکش به روایت برادر محمدحسن مبحوت
یقین داشتم ارتباط روحی خاصی با خدا دارد که اینچنین به وجد میآید.
دل به دریا زدم و عاقبت، یکروز رفتم سراغش.
با کمی مِن مِن و این پا و آن پا کردن، گفتم: انگار شما برنامۀ خاص عبادی برای شب هایتان دارید. دوست دارم اگر صلاح میدانید من هم داخل این برنامه شوم.
حاج نصرالله جورکش مکثی کرد و سرش را پایین انداخت. به زمین نگاه میکرد. صورتش گل انداخته بود. سه چهار کلمه بیشتر نگفت اما برای من کافی بود: «وقت مناسب خبرت میکنم.»
* * *
یک شب در خواب، دستی به آرامی روی شانهام آمد. حاج نصرالله بود. گفت: چون قول داده بودم، آمدهام سراغت. آمادگی داری یا نه؟
از جا پریدم و گفتم: آمادهام.
سریع لباس پوشیدم و از پادگان خارج شدیم.
از پشت پادگان به طرف منطقۀ هزاردره حرکت کردیم. نیمه شب بود و تاریکی و سکوت. صدایی غیر از صدای پای ما به گوش نمیرسید. او جلو حرکت میکرد و من پشت سرش. حاجی مثل کشتی روی آب آرام و یکنواخت حرکت میکرد. معلوم بود بارها آن راه را رفته.
حدود ۴۵ دقیقه رفتیم تا رسیدیم به جایی که از قبل برای عبادت شبانه پیش بینی کرده بود. وارد گودالی شبیه قبر شد و عبادت را شروع کرد. حال مناجات خوبی پیدا کرد. راز و نیاز عجیبی با خدا داشت، انگار رو در رو با خدا حرف می زد، خیلی خودمانی و صمیمی.
* * *
تحت تاثیر حالاتش قرار گرفته بودم. زمان از دستم رفته بود. با دنیایی روبرو شده بودم که قبلا تجربهاش نکرده بودم؛ دل شب، بیابان، قبر و انسانی که خاضعانه اشک میریخت…
دو سه ساعتی گذشت.
احساس کردم به خاطر اینکه من خسته نشوم، زودتر برنامه را تمام کرد و با هم برگشتیم.
آن شب، آبی گوارا بر کویر وجودم ریخته شد.
در راه برگشت، گفتم: اگر صلاح میدانید سایر بچهها هم از این فضای معنوی استفاده کنند.
حاجی پذیرفت و برنامهای را مشخص کرد.
شب های بعد، با تعداد بیشتری رفتیم. مداح هم همراه خودمان بردیم.
بچه ها یکی یکی در قبر می خوابیدند و گوشه گوشۀ آن را با نور مناجات میآمیختند.
منبع: گنجینه ل۱۰