مایۀ مباهات

شهید محمود زارعی اقدم به روایت مادر شهید

درود بر تو مادر

کوچک بود. ۶-۵ سال بیشتر نداشت که دوست داشت برود مسجد. فاصلۀ مسجد تا خانه‌مان دور بود و نگذاشتم برود.

خیلی گریه کرد.‌‌‌‌ می‌گفت:‌‌‌‌ می‌خواهم بروم مسجد، تکبیر بگویم.

آنقدر گریه کرد که غذا را نصفه و نیمه رها کردم، زیر قابلمه را خاموش کردم و بردمش.

وقتی رسیدیم مسجد، دستش را گذاشتم در دست خادم مسجد و گفتم: پسرم‌‌‌‌ می‌خواهد تکبیر بگوید. او را سپردم به خادم و برگشتم خانه.

* * *

روز بعد، خادم مسجد، خودش آمده بود دنبال محمود!

گفت: باریکلا به این بچه، خیلی خوب تکبیر‌‌‌‌ می‌گوید. دعاهای بعد از اذان را هم‌‌‌‌ می‌خواند. اجازه بدهید باز هم بیاید.

بعدها محمود همیشه دست هایم را‌‌‌‌ می‌بوسید و‌‌‌‌ می‌گفت: تو کمکم کردی که وارد این راه شوم. تو مرا اهل مسجد کردی. آن روز اگر کارهایت را زمین‌‌‌‌ نمی‌گذاشتی مرا ببری مسجد، شاید سرنوشت دیگری پیدا‌‌‌‌ می‌کردم.

* * *

محمود هم به من خیلی کمک‌‌‌‌ می‌کرد. خودش جارو‌‌‌‌ می‌زد، پرده را باز‌‌‌‌ می‌کرد و… خریدها را هم او انجام‌‌‌‌ می‌داد.‌‌‌‌ می‌گفت: تا من هستم، شما نباید بروید مغازه.

جریمۀ باغیرتی!

در طول دوران مدرسه، همیشه معلم‌ها از ادب و درس محمود راضی بودند. همه دوستش داشتند و هیچوقت شکایتی از او‌‌‌‌ نمی‌کردند.

اما راهنمایی که بود، یک روز مستخدم مدرسه شان آمد جلوی در خانه و گفت: از مدرسه شما را خواستند!

نگران شدم.

سریع خودم را رساندم مدرسه.

رفتم دیدم محمود را پای دیوار ایستانده اند، چند کیف گذاشته اند روی دستش، مجبورش کرده اند یک پایش را هم بگیرد بالا! یک نفر هم با چوب ایستاده بود کنارش!

خیلی عصبانی شدم. با تشر گفتم: شما چه حقی داشتید که بچۀ مرا اینطوری کنید؟

گفتند: تازه باید این چوب را به شما بزنیم!

پرسیدم: یعنی چه؟

گفتند: پسر شما یک هفته است که با معلمش در افتاده و سر کلاسش‌‌‌‌ نمی‌رود. معلم، گوشش را پیچانده و پرسیده چرا‌‌‌‌ نمی‌آیی سر کلاس؟ پسرتان گفته تا وقتی شما حجابتان را درست نکنید، من به کلاس‌‌‌‌ نمی‌آیم.

زمان طاغوت بود و این چیزها طبیعی بود. با این حال،‌‌‌‌ نمی‌توانستم چنین وضعی را برای محمود تحمل کنم. از شدت ناراحتی، سر و صدا راه انداختم.

معلم دیگری که نامش آقای طباطبایی بود و از قم آمده بود، مرا صدا کرد گوشه‌‌‌‌‌‌ای و آرام گفت: آفرین به شما که چنین بچه‌‌‌‌‌‌ای تربیت کرده اید. بگذارید راهش را ادامه دهد.

حرف محمود، یکی بود: اگر بی‌سواد بمانم، بهتر از این است که چنین کسانی به من درس بدهند.

* * *

اول دبیرستان را که تمام کرد، چند بار پرسیدم: محمود جان!‌‌‌‌ می‌خواهی چه رشته‌‌‌‌‌‌ای بخوانی؟

می گفت: صبر کن مادر!

چند وقت بعد، یک روز با خوشحالی به خانه آمد، دست مرا بوسید و گفت: در آزمون ورودی حوزه آقای مجتهدی قبول شدم.

او راهی حوزه و درس طلبگی شد.

بیقرارِ محرومان

مدتی بود که در مدرسه محمودیه مشغول تدریس بود. اغلب روزها ناهار‌‌‌‌ نمی‌خورد. گاهی که برایش‌‌‌‌ غذا می‌بردم، ناراحت‌‌‌‌ می‌شد. البته در عین ناراحتی هم جلوی پایم بلند‌‌‌‌ می‌شد و احترام‌‌‌‌ می‌گذاشت، اما از حالت چهره‌‌‌‌‌‌اش می‌فهمیدم که ناراحت است.

یکبار او را قسم دادم که بگوید از چه ناراحت است؟

گفت: در این مدرسه، کسانی‌‌‌‌ می‌آیند که وضع مالی خوبی ندارند. شما‌‌‌‌ نمی‌دانید با چه وضع کفش و لباسی‌‌‌‌ می‌آیند. بعد شما توقع دارید من جلوی اینها غذای خوشمزه بخورم؟

* * *

یک سال، نزدیک سال نو برایش لباس جدید خریدم.

در طول مدت عید، لباس‌‌‌‌ها را پوشید، اما از اولین روز که قرار بود برود مدرسه محمودیه، همان لباس قدیمی و کهنه‌‌‌‌‌‌اش را به تن کرد. هیچوقت با لباس نو به مدرسه نرفت.

اصلا اگر لباس داشت، تا‌‌‌‌ می‌توانست اجازه‌‌‌‌ نمی‌داد برایش لباس نو بخریم. اما همیشه تمیز و مرتب بود. با آنکه عطر نداشت، همیشه یک بوی خاصی هم‌‌‌‌ می‌داد، طوری که دوست داشتیم مدام او را بو کنیم!

* * *

یکبار از حوزه به منزل ما آمدند. تعریف‌‌‌‌ می‌کردند: محمود یکبار در مسابقه حفظ قرآن و حدیث اول شد و جایزه نقدی گرفت. اما بلافاصله بعد از مراسم، آمد پول را به امام جماعت مسجد داد و گفت: خرج مسجد کنید، حتی اگر شده به اندازه یک آجر.

محمود مناعت طبع داشت. حتی همان شهریه اندک طلبگی را هم‌‌‌‌ می‌داد به این و آن.

از من و پدرش هم پول‌‌‌‌ نمی‌گرفت. پدرش شبها پول‌‌‌‌ می‌گذاشت توی جیبش، صبح که بیدار‌‌‌‌ می‌شدیم،‌‌‌‌ می‌دیدیم لب طاقچه است.

هروقت دست توی جیبش‌‌‌‌ می‌کردم، یک ۵ تومانی در آن بود. دوست نداشت جیبش پر پول باشد.

مایۀ مباهات

آن اواخر به او‌‌‌‌ می‌گفتم: دیگر جبهه نرو. انگشتر و پارچه گرفته‌ام،‌‌‌‌ می‌خواهم برایت زن بگیرم.

لبخند‌‌‌‌ می‌زد و‌‌‌‌ می‌گفت: آمدیم و من زن گرفتم. بچه دار شدم. ۷۰ سال هم زندگی کردم. عاقبت یک موتور به من زد و زندگی‌ام تمام شد. اما بر اثر مرور زمان، دینم را از دست دادم. خوب است؟… من شما را دوست دارم و برای حرفتان هم ارزش قائلم، اما ندای امام را هم باید لبیک بگویم. جبهه نیاز به ما دارد. در این اوضاع، باید همه چیز را رها کرد و رفت…

چه‌‌‌‌ می‌توانستم بگویم؟…

از اینکه فرزندی چون او داشتم، به خود‌‌‌‌ می‌بالیدم.

درس بگیر مادر!

گاهی مرا‌‌‌‌ می‌برد بهشت زهرا (س)، مزار شهدا را نشانم‌‌‌‌ می‌داد و‌‌‌‌ می‌گفت: خدا اینها را دوست داشت. خوشا به حالشان که مورد قبول خدا بودند.

مزار برادران شهید را نشان‌‌‌‌ می‌داد و‌‌‌‌ می‌گفت: چه مادرهایی دارند اینها! چه خواهرهایی دارند!

بعضی وقت‌‌‌‌ها که از او فاصله‌‌‌‌ می‌گرفتم، از دور‌‌‌‌ می‌دیدم با شهدا صحبت‌‌‌‌ می‌کند و اشک‌‌‌‌ می‌ریزد.

* * *

نمی‌دانم تأثیر حرفهایش بود یا برایم دعا کرده بود که توانستم در غم شهادتش صبور باشم.

وقتی فکر‌‌‌‌ می‌کنم که آنها چه جایگاهی برای خودشان درست کردند و چه سعادتمندند، من هم لذت‌‌‌‌ می‌برم.

محمود شهادت را دوست داشت، من هم دوست دارم. رسیدن به این مقام، لیاقت‌‌‌‌ می‌خواست که او داشت و از این بابت، راضی و شاکرم.

منبع: گنجینه ل۱۰

سایر شهدا

درباره شهید

اشک شوق

درباره شهید مجید آخوندزاده ۷ ساله که بود، پدرش را از دست داد. مادرش بافندگی می کرد و روزگار می گذراندند. مجید برای یاد گرفتن

درباره شهید

هنر رسول

هنر رسول درباره شهید رسول کشاورز نورمحمدی به روایت برادر شهید برادرم دو سال بیشتر نداشت که پدرمان از دنیا رفت و ما را تنها

درباره شهید

نشان از بی‌نشانها

درباره شهید مهدی محمدصادق به روایت برادر شهید یک روز که خواهرم برای خرید به تعاونی مسجد رفته بود، دیده بود چند نفری گعده گرفته‌اند

درباره شهید

هدایت در صحنه

درباره سردار شهید بهمن محمدی نیا به روایت هم‌رزمان عراق پاتک سختی در منطقه داشت. سردار بهمن محمدی‌نیا آمد و به ما گفت: «بچه‌ها از

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

HomeCategoriesAccountCart
Search