شهید محمود زارعی اقدم به روایت مادر شهید
آخرین بار که از جبهه آمده بود، ناراحت و پکر بود. بعضی از دوستانش به شهادت رسیده بودند و احساس جاماندگی میکرد.
گفت: مادر جان، شما را به خدا، علاقهات را از من بردار و دلت را راضی کن. بگذار من هم به مراد دلم برسم. فردا دفتر و کتاب شهادت بسته میشود و شما با دیدن خانواده های شهدا خجالتزده میشوی که چرا پسر داشتی و هیچکدام را تقدیم جنگ نکردی.
نمی دانستم چه بگویم. گفتم: راضی ام به رضای خدا.
خوشحال شد… سر از پا نمی شناخت…
اورکتی را که دامادمان به او داده بود، مدتی استفاده کرده بود، اما بار آخر که میرفت جبهه، آن لباس را از تن درآورد و گفت: با اینکه این لباس هدیه است، ولی دلم میخواهد در لحظه شهادت لباسی را که خودم تهیه کرده ام تنم باشد و با آن خدا را ملاقات کنم.
محمود حتی از همان کودکی هم در گرفتن و خوردن لقمه رعایت میکرد. از کسی چیزی برای خوردن نمیگرفت. بدون اجازه، حتی به وسایل خواهران و برادرانش هم دست نمیزد.
خودش به هیچکس ظلم نمیکرد. هیچوقت هم اجازه نمیداد به کودکی ظلم شود. سریع به دفاع برمیخاست و عکس العمل نشان میداد.
در مهربانی نظیر نداشت. گاهی خودش تنهایی میرفت به مادربزرگش که تنها بود سر میزد. چند ساعتی را پیشش میماند و کارهایش را انجام میداد.
اهل راز و نیاز شبانه بود. گاهی سر نماز، آنقدر گریه میکرد که انگار از هوش میرفت…
آری، محمود از همان کودکی، شهید شده بود!…
منبع: گنجینه ل۱۰