خاطراتی از شهید جلال شاکری به روایت خانواده
۲ ساله که بود، خدا او را دوباره به ما بخشید… مبتلا شد به بیماری سخت سرخک و اگر عنایت خدا نبود…
از همان کودکی، دقت و توجه خاصی به محیط اطرافش داشت. انگار بیشتر از سنش می فهمید. عشقش این بود که همراهمان به هیئت بیاید. بخصوص هیئت یزدی ها که شب های جمعه مراسم دعای کمیل برگزار میکرد. او قاری کوچک و کم سن و سال مراسم بود. برادرش تعریف میکرد که در مراسم دعا، جلال جایش را عوض میکند که زودتر دعای کمیل را بخواند.
جلال عاشق ائمه و مراسم هیئت بود. اغلب عکس هایی هم که از او به یادگار مانده؛ در مراسم امام حسین (علیه السلام) است.
مهد کودک که می رفت، دوره شاه بود.
مدیر مهدشان خانمی محجبه بود، اما معلمانشان بیحجاب بودند.
جلال هم در عکسها برای معلمانش مقنعه می کشید. به این ترتیب هم عکس را به یادگار نگه میداشت، هم با این ترفند، خانم های توی عکس را حجاب میپوشاند.
* * *
جلال بسیار مهربان بود. بخصوص به بچه های کوچک، علاقه خاصی داشت. مثلا برادر کوچکترش جواد را خیلی دوست داشت. همیشه او را بغل می کرد، با او بازی می کرد. حتی اگر شده با خرید یک جعبه شیرینی، برای برادرش جشن تولد میگرفت و فضایی شاد را برای همه اعضای خانواده رقم میزد.
* * *
دوستش حسین توکلی زاده که به شهادت رسید، جلال تهران نیامد و ماند در جبهه.
گفته بود: ما با هم رفتیم جبهه. خجالت میکشم بدون حسین بیایم.
بالاخره هم شهید شد و رفت پیش حسین.
منبع: گنجینه ل۱۰