بر مشامم می رسد هر لحظه بوی کربلا

خاطره برادر یوسف رحیمی

 

دو سه روز مانده بود به عملیات خیبر.

گردان منتظر بود تا با هلکوپتر وارد جزیره شود.

شب بود و هوا بسیار سرد…

آتشی درست کرده بودیم و دورش نشسته بودیم تا بلکه کمی گرم شویم.

در جمع‌مان، یکی از همرزمان که نامش نوری بود، گفت: بچه ها بیایید با هم این شعر را زمزمه کنیم.

او شروع کرد به خواندن:

“بر مشامم می رسد هر لحظه بوی کربلا، کربلا یا کربلا”

او می خواند و ما هم زمزمه می کردیم.

نوری بعد از آن مداحی، قرآنی را که همیشه همراهش بود، از جیبش درآورد و گفت: هروقت این قرآن تمام شود، شهید می شوم!

***

بعد از عملیات، شنیدم که آخرین آیات را هم خوانده بود و به شهادت رسیده بود.

به یاد آن شب سرد پیش از عملیات افتادم و به یاد حال و هوای شهید نوری… گویی حقیقتاً بوی کربلا را استشمام می‌کرد و سینه‌اش از عشق حسین(ع)، سوزان بود…

ارسالی کاربران

سایر شهدا

درباره شهید

اشک شوق

درباره شهید مجید آخوندزاده ۷ ساله که بود، پدرش را از دست داد. مادرش بافندگی می کرد و روزگار می گذراندند. مجید برای یاد گرفتن

درباره شهید

هنر رسول

هنر رسول درباره شهید رسول کشاورز نورمحمدی به روایت برادر شهید برادرم دو سال بیشتر نداشت که پدرمان از دنیا رفت و ما را تنها

درباره شهید

نشان از بی‌نشانها

درباره شهید مهدی محمدصادق به روایت برادر شهید یک روز که خواهرم برای خرید به تعاونی مسجد رفته بود، دیده بود چند نفری گعده گرفته‌اند

درباره شهید

هدایت در صحنه

درباره سردار شهید بهمن محمدی نیا به روایت هم‌رزمان عراق پاتک سختی در منطقه داشت. سردار بهمن محمدی‌نیا آمد و به ما گفت: «بچه‌ها از

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

HomeCategoriesAccountCart
Search