نام: مهدی
نام خانوادگی: رستمی (کلهر)
نام مادر: بی بی زندی
نام پدر: مرتضی
تاریخ تولد: ۱۳۴۵/۳/۲۲
محل تولد: شهریار، دهمویز
وضعیت تاهل: –
میزان تحصیلات:-دانشجوی رشته زبان
سن: ۲۷ سال
تاریخ شهادت: ۱۳۶۷/۵/۵
محل شهادت: شلمچه
عملیات: دفاع سراسری
گردان : گردان امام حسین(ع)
مسئولیت: تیربارچی
یگان خدمتی: لشکر ۱۰ سیدالشهدا علیهالسلام
مزار: شهریار، دهمویز، امامزاده بی بی رقیه(س)
نمایه محتوا: ارسالی مخاطبان سایت و جمع آوری اینترنیتی
زندگینامه
شهید مهدی رستمی سال ۱۳۴۵ در روستای دهمویز شهریار دیده به جهان گشود. تا پایان دبیرستان در شهریار درس خواند. سپس در دانشگاه دولتی، رشته زبان خارجی، پذیرفته شد.
در دوران انقلاب، در تظاهرات و راهپیماییهای مردمی و پخش اعلامیههای امام خمینی (ره) شرکت می کرد.
با تشکیل بسیج به عضویت این نهاد درآمد و با شروع جنگ، مشغول فراگیری آموزشهای لازم شد تا بالاخره در بهار۱۳۶۳ از طریق سپاه شهریار به جبههی غرب اعزام شد و به عنوان امدادگر به کمک مجروحان جنگ شتافت.
بعد از آن به جبهه جنوب رفت و عاقبت در روزهای پایانی جنگ هشت ساله، بر اثر اصابت گلوله به ناحیهی سر به درجهی رفیع شهادت نایل آمد و پیکر پاکش پس از چهل روز تشییع شد.
وصیتنامه
فرازی از وصیتنامه شهید مهدی رستمی
سلامی به گرمی خون شهیدان
سخنی با شما دارم. آنقدر مهم است که باید قبل از هر چیز آن را به شما و به همه بگویم و آن این است:
امام، امام، امام.
جز خط او برای خود انتخاب نکنید. هر چه او بگوید همان خوش است. اگر گفت جنگ، جنگ خوش است و اگر گفت صلح، صلح خوش است و او گفت که ما همچون حسین وارد جنگ شدهایم و چون او باید به شهادت برسیم.
پدر و مادرم، شما را بعد از شهادتم به صبر پیشهکردن توصیه می کنم. شما که بهترین راهنمایان من بودید، احتیاج به سفارش نیست که خود استادید.
پدر و مادر، برادر و خواهرانم عذر میخواهم اگر خشونت اخلاقی از من دیدهاید. از همه مردم حلالیت میطلبم و از هیچکس کوچکترین کینهای به دل ندارم و از شما می خواهم که اگر کینهای از من بهدل دارید بیرون بریزید.
خاطره
خاطراتی از شهید مهدی رستمی (کلهر)
به روایت مادر شهید:
مهدی اهل فکر بود و کم حرف، خوش اخلاق بود و صبور، با مردم به مهربانی و روی باز برخورد میکرد.
ایران قطعنامه را پذیرفته بود، اما عراق مجددا حمله کرده بود. مهدی هم کوله بارش را برداشت و راهی منطقه جنگی شد.
به او گفتم: جنگ دیگر تمام شد. باز هم می خواهی بروی جبهه؟!
جواب داد: مادرم، هر چه امام بگوید؛ جنگ، جنگ، صلح، صلح.
او رفت و به آنچه همیشه آرزویش را داشت رسید…