درباره شهید مهدی صمدی به روایت مادر شهید
وقتی مهدی به دنیا آمد، قابله از ما خواست پارچه ای که بچه را با آن پوشاندیم، به او بدهیم. معتقد بود این پارچه، زندانی را آزاد می کند!
چندی بعد، شنیدیم که پسر آن زن که زندانی سیاسی بود، آزاد شده است.
***
از کودکی، رفتار و گفتارش مثل آدم بزرگ ها بود. همیشه بزرگتر از سنش بود.
یادم می آید یکبار گفتم: شاه خیلی به فکر مردم جنوب شهر است. چون اول جنوب شهر را گازکشی کرده.
مهدی گفت: اشتباه نکن مادر! او به فکر ما نبوده. می خواسته ما را سپر بلا کند و اگر گاز خطری نداشت، آن وقت ببرد بالاشهر برای خودشان.
خیلی وقت ها در مقابل حرف هایش، جوابی نداشتم. فقط تعجب می کردم.
***
سن و سالی نداشت اما همیشه در تظاهرات شرکت می کرد.
یک روز کفش هایش را مخفی کردیم که نتواند برود. بی اعتنا، همانطور بدون کفش راه افتاد و رفت تظاهرات!
اتفاقا همان روز هم گارد شاه، تعقیبش کرده بودند.
***
ترس برایش معنا نداشت. حرف حق را می گفت و کار درست را می کرد.
یکبار که رفته بود نانوایی نان بخرد، در مسیر، خودروی حامل سربازان شاه را دیده بود و علیه آنها شعار داده بود. سربازها هم تعقیبش کردند و ریختند در خانه. هرچه من و مهمانها خواهش و التماس کردیم، توجهی نکردند و آنقدر مهدی را زدند که صورتش متورم شد و گوشش خونریزی کرد.
من با دیدن آن صحنه، از حال رفتم و دست آخر با وساطت همسایه ها، مهدی از زیر دست و پای آن بدطینتان خلاص شده بود.
***
هربار که میرفت نانوایی، بازگشتش با خدا بود. اغلب چند ساعتی طول می کشید! چون پیرزن یا پیرمردی را اگر می دید، برایش نان می خرید و تا خانه اش می برد، بعد دوباره به نانوایی برمی گشت تا برای خودمان نان بخرد.
***
لباس نو که برایش می خریدیم، اول آن را می شست، بعد می پوشید و می رفت مدرسه. دوست نداشت معلوم باشد که لباسش نو هست. راضی نبود کسی از بچه ها غصه بخورد.
همیشه همینطور بود و از پوشیدن لباس نو، فراری بود.
همرزمانش تعریف می کردند که یک بار دیدیم برخلاف همیشه، لباس نو به تن کرده. تعجب کریم و پرسیدیم: چی شده مهدی؟ لباس نو پوشیده ای!
گفت: امشب قرار دیدار با معشوق دارم.
رفت عملیات و دیگر برنگشت…
***
مدتی بود که یکی از آشنایان به بیماری سختی مبتلا شده بود. دوا و درمان ها هم اثر نکرده بود.
مهدی که در جبهه خبردار شده بود، از آنجا در نامه اش، دستور نماز شب را نوشت و گفت: مادر نماز شب را به این صورت بخوان. من هم در سنگر، دعا می کنم. اینجا بچه ها مخلص هستند و به خدا نزدیکند. با هم دست به دعا برمی داریم ان شاءالله که حاجتمان را می گیریم.
آنموقع من هنوز خواندن نماز شب بلد نبودم.
نیمه شب بیدار شدم و طبق آنچه که او نوشته بود، از روی کاغذ نامه اش عمل کردم. دست به دعا برداشتم و همراه با اشک و آه، نماز شب خواندم.
به سه روز نکشید که آن مریض بهبود پیدا کرد و بیماری لاعلاجش خوب شد.
گنجینه ل۱۰