درباره شهید مهدی صمدی به روایت همرزم شهید:
«محمد، محمد … »
خواب و بیدار بودم که این صداها مرا واداشت چشم هایم را که تازه چند دقیقه بعد از نماز صبح روی هم گذاشته بودم، باز کنم. صدا را می شناختم و بدون دیدن هم می دانستم که این مهدی است که مرا صدا می کند.
به زور، سرم را بالا گرفتم و پرسیدم: چی شده مهدی؟
با لبخند همیشگی اش نگاهم کرد و گفت: پسر مگر قرار نبود هر روز صبح بعد از نماز، زیارت عاشورا بخوانیم؟
من که از حال دل او بی خبر بودم، گفت: مهدی جان بگیر بخواب. از فردا انشاءالله. الان حال ندارم.
اما مهدی ولکن نبود. اصرار داشت هر طور شده مرا برای خواندن زیارت عاشورا بیدار کند. آنقدر پافشاری کرد تا بالاخره بلند شدم و از چادر بیرون رفتم تا وضو بگیرم.
هوای سرد سحرگاه اطراف سر پل ذهاب، هر آدمی را می لرزاند و ایمان مرا هم حسابی به لرزه درآورد.
من و مهدی که چند ماهی بیشتر نبود که از بستر آن مجروحیت سخت برخاسته بودیم، بعد از شهادت رضا حاج ابوالقاسمی با هم قرار گذاشتیم که به جبهه اعزام شویم. مهدی می گفت: نباید اسلحه رضا بر زمین بماند.
به هر زحمتی بود، وضو گرفتم و لرزان لرزان به چادر برگشتم.
مهدی رو به قبله نشسته بود و کتاب دعا را ورق می زد. کنارش نشستم و با هم شروع به خواندن زیارت کردیم: «السلام علیک یا اباعبدالله» او می خواند و من تکرار می کردم. من تکرار می کردم و نیم نگاهی هم به صورت مهدی می انداختم که با همان کلمات اول، اشک در چشمانش حلقه زد و همینطور که ادامه می داد قطرات اشک از گونه هایش جاری می شد و روی کتاب می ریخت.
حال مهدی را نمی فهمیدم، اما این را خوب می فهمیدم که مهدی هم ماندنی نیست…
همینطور هم شد. او بالاخره در عملیات کربلای ۵، رفت به همانجا که تعلق داشت.
گنجینه ل۱۰