نام: مهدی
نام خانوادگی: صمدی
نام مادر: ایران
نام پدر: محمدحسن
تاریخ تولد: ۱۳۴۵/۳/۱
محل تولد: تهران
وضعیت تاهل: مجرد
میزان تحصیلات: دیپلم فنی و حرفه ای
سن: ۱۷ سال
تاریخ شهادت: ۱۳۶۵/۱۰/۳۰
محل شهادت: شلمچه
عملیات: کریلای۵
گردان : گردان حضرت قاسم(ع)
مسئولیت: تک تیرانداز ، معاون گردان
یگان خدمتی: لشکر ۱۰ سیدالشهدا علیهالسلام
مزار: بهشت زهرا(س) ، قطعه ۲۷ ردیف ۲۰
نمایه محتوا: جمع آوری اینترنتی و گنجینه ل ۱۰
زندگینامه
شهید مهدی صمدی در اولین روز از آخرین ماه بهار ۱۳۴۵ در یکی از محله های قدیمی تهران پا به عرصهی وجود نهاد.
مهدی ۶ ساله بود که نامش را در مدرسه ملی نوشتند. در همان ایام شروع به خواندن نماز و گرفتن روزه کرد.
سپس دوره دبستان را با موفقیت طی کرد و وارد راهنمایی شد، همزمان با ایام انقلاب در سال ۱۳۵۷ مهدی در کلاس دوم راهنمایی درس می خواند و با شرکت در تظاهرات و اجتماعات خشم خویش را بروز می داد آنچنان که همه را متحیر می ساخت و خانواده اش گاهی او از این همه فداکاری منع می کردند و یادآور می شدند که مهدی باید در سنگر علم قرار بگیرد که در کشاکش همین مبارزات و فداکاری چندین بار مورد ضرب و شتم ملعونان رژیم قرار گرفت.
سال ۱۳۵۹ وارد دبیرستان شد که همزمان با شروع جنگ تحمیلی بود. مهدی با آغاز جنگ درصدد رفتن به جبهه برآمد و با گذراندن دوره ی تکمیلی بسیج در سال ۱۳۶۰ در همدان خود را روانه ی جبهه ساخت. در اولین شرکتش در عملیات مسلم ابن عقیل بر اثر اصابت ترکش به ناحیه صورت مجروح گردید و چند دندان خود را از دست داد اما باز به جبهه رفت. در عملیات والفجر ۲ برای بار دوم مجروح و تا مرز شهادت پیش رفت.
هر بار که از جبهه بر می گشت بدون اینکه استراحت بکند شب ها به بسیج می رفت و مشغول پاسداری می شد. سرانجام در آخرین روز از اولین ماه زمستان ۱۳۶۵ حین عملیات کربلای ۵ درحالی که رزمندۀ گروهان هجرت از گردان حضرت قاسم بود، از این دنیا هجرت کرد به سوی جایگاه ابدی خویش رهسپار شد.
خاطره
- دندان از دست داد، اما شوق رفتن از دست نداد
اولین بار که به جبهه رفت، ترکش به صورتش خورد و چند دندانش را از دست داد، اما ذره ای از شوق حضور در جبهه را از دست نداد و دوباره راهی شد.
در عملیات والفجر۲، برای دومین بار مجروح شد. این بار شهید شد و جنازه اش را منتقل کردند به سردخانه.
۴۸ ساعت بعد، به خواست خدا، کارکنان پزشکی قانونی متوجه شدند که او هنوز نفس می کشد و سریع منتقلش کردند به بیمارستان. ۲۵ روز در کما بود تا بالاخره به هوش آمد و آدرس خانواده اش را داد.
چیزی نگذشت که دوباره راهی شد…
- به من آب ندهید!
پیش از عملیات، گفت: اگر مجروح شدم و درخواست آب کردم، به من آب ندهید.
اگر مجروح شدم، زیر گلوله باران دشمن، خودتان را به خطر نیندازید تا مرا به عقب برگردانید.
فداکاری در وجودش موج می زد.
- آخرین زمستان، آخرین منزل:
آخرین بار که به جبهه می رفت، با همۀ اعضای خانواده، دوستان و آشنایان عکس گرفت و خداحافظی کرد.
زمستان آن سال، مثل همیشه بود، اما مهدی دیگر مثل همیشه نبود. همیشه می گفت و می خندید و شوخی می کرد، اما آن روزها فرق کرده بود. نصیحت می کرد. از شهادت حرف می زد. وصیتنامه می نوشت…
انگار می دانست اولین ماه زمستان که به آخر برسد، او هم به منزل آخر می رسد…