نام: محمد
نام خانوادگی: همتی
نام مادر: –
نام پدر: سیاف علی
تاریخ تولد:۱۳۴۶/۶
محل تولد: شهرستان طارم
وضعیت تاهل: –
میزان تحصیلات:–
سن: ۱۹ سال
تاریخ شهادت: ۱۳۶۵/۴/۱۷
محل شهادت: مهران،قلاویزان
عملیات: مرحله دوم کربلای۱
گردان: حضرت علی اکبر(ع)
یگان خدمتی: لشکر ۱۰ سیدالشهدا علیهالسلام
مزار: بهشت فاطمه
نمایه محتوا: آرشیو سایت گردان حضرت علی اکبر(ع)
زندگینامه
حمد در آخرین ماه تابستان ۱۳۴۶ در شهرستان طارم (روستای طارم سفلی) دیده به جهان گشود. محمد دومین فرزند خانواده بود.
از همان کودکی اهل نماز و فرائض دینی بود. با وجود این که سال های کودکی اش روزه بر او واجب نبود در تابستان روزه می گرفت.
پس از گذراندن دوران کودکی وارد دبستان و بعد مقطع راهنمایی شد. این سال ها را با موفقیت سپری نمود تا این که وارد هنرستان شد. دو سال در هنرستان در رشته ریختگری مشغول به تحصیل بود. سال دوم هنرستان بود که گفت سه ماه می روم جبهه و بر می گردم.
رفت و برگشت. دور شدن از فضای درس باعث شد در امتحانات، نمره کم بیاورد.
وقتی به او گفتند: می خواستی جبهه نروی و قبول شوی، ناراحت شد و گفت: من برای حفظ دینم این کار را وظیفه خود دانستم که به جبهه بروم.
بعد هم از آن مدرسه بیرون آمد و در مدرسه شهر قدس، تحصیلات دبیرستانی خود را تا سال دوم در رشته اقتصاد ادامه تحصیل داد.
همزمان به عضویت بسیج درآمد و در پایگاه و خیابان نگهبانی می داد. بسیار مؤمن و معتقد بود. اگر چه عضو بسیج بود می گفت که در غیر از ساعاتی کاری لباس بسیجی به تن نمی کنم زیرا که مردم خیال نکنند که من می خواهم از لباس بسیجی ام سوء استفاده کنم.
سه سال عضو بسیج بود. تابستان همان سالی که دوم اقتصاد را به پایان رساند به جبهه رفت و در لشکر سیدالشهدا، گردان علی اکبر مشغول خدمت شد. بیست روز در جبهه بود که ۱۷ تیر سال۱۳۶۵ در شهر مهران به شهادت رسید.
پیکر پاکش در روز نوزدهم تیر در بهشت فاطمه(س) به خاک سپرده شد.
همیشه می گفت که من برای رضای خدا جبهه می روم نه برای چیز دیگری.
خاطره
- مادر شهید :
از ۶ سالگی شروع کرد به خواندن نماز.
نوجوان که شد، علاقه زیادی به حضور در بسیج پیدا کرد. اسمش را در بسیج شهر قدس نوشت. هم درسش خوب بود، هم اهل مسجد بود و در بسیج فعالیت زیادی داشت.
از همان موقع ها دنبال کار برای رضای خدا بود و عاشق شهادت.
اهل قناعت بود. مثلاْ اگر من دو نوع غذا درست می کردم ناراحت می شد. میگفت: مادر جان همیشه سعی کن غذای ساده درست کنی، خیلی از مردم همین شهر حتی نان شب هم ندارند بعد ما چطور می تونیم دو نوع غذا بخوریم؟…
لباس نو نمی پوشید تا کسانی که لباس نو ندارند، دلشان نسوزد. فقط یکبار برای آنکه دل مرا نشکند، پیراهنی را که برایش خریدم، پس نداد. اول چروکش کرد، بعد پوشیدش!
***
به مرخصی که می آمد، خودش با ما بود اما دلش در جبهه. نمی توانست راحت در خانه بنشیند در حالی که می دانست آنجا چه خبر است… مدام می گفت: مادر جان، ما داریم در این جا به راحتی زندگی میکنیم ولی شهرهای مرزی یک روز آسایش ندارند. آنجا ناموس و مملکت ما در خطر است.
اهل کمک به جبهه بود. هر چه در خانه داشتیم، نصف می کرد و نیمی از آن را می فرستاد جبهه برای رزمندگان؛ پتو ها را فرستاد رفت… ضبط صوت را فرستاد رفت…
***
آخرین ماه رمضان همان سالی که به شهادت رسید، مریض شد و سه روز نتوانست روزه بگیرد. با آنکه بعدا قضایش را گرفت، ولی تا موقع رفتن به جبهه، باز هم نگران آن سه روز بود.
بعد از شهادتش، من هم سه روز برایش روزه گرفتم.
***
محمد، ۳ شب پشت سر هم خواب دید…
شب اول؛ خواب امام حسین(ع) را می بیند که دست به صورت محمد می کشد و به او می گوید: تو آدم پاک و درستکاری هستی.
شب دوم؛ خواب می بیند به مسجد رفته و سرش هم به دیوار مسجد خورده است. در خواب می گوید من اینجا چه کار میکنم؟! الآن مادرم نگران می شود. در همین حال یک سید نورانی به او می گوید من امام زمان هستم، من تو را به این جا آورده ام، خودم هم تو را به خانه خواهم برد.
شب سوم؛ خواب حضرت عزرائیل را می بیند که به صورت یک جوان زیبا نمایان می شود. چند بار دور او می چرخد و بعد می گوید: من نمی توانم به تو دست بزنم، امام حسین (ع) به روی تو دست کشیده است.
***
همان شبی که پسرم شهید شده بود، در خواب دیدم که آمد و گفت: مادر فردا مهمان داری. چادرم را هم با خودش برد. سیدی به من گفت: دخترم چادرت دیگر به دستت نخواهد رسید. بعد تیری به سمت چپ سینه ام اصابت کرد و درد خیلی شدیدی احساس کردم. از خواب که بیدار شدم هنوز آن درد را در سینه ام احساس می کردم.
شروع به تمیز کردن خانه، ولی آرام و قرار نداشتم… همان روز، خبر شهادت محمد آمد.
- همرزم شهید :
محمد خیلی دوست داشت به خط مقدم برود ولی اجازه نمی دادند و او از این موضوع خیلی ناراحت بود. از شدت ناراحتی مدام گریه می کرد تا این که اجازه رفتن را گرفت، در همین حال به کنار تانکر آب رفت و غسل شهادت کرد، بعد هم مقداری حنا به دست های خود کشید و فقط یک لیوان چای نوشید و رفت. در همان هنگام؛ ترکش به سینه او اصابت کرد و شربت شهادت را نوشید.
- پدر شهید :
اگر می دانستم چنین پسری دارم، روزی هزار بار دور سرش می چرخیدم.
او مایه افتخار ما شد.
آنها جانشان را برای آزادی مملکت و ناموس کشور فدا کردند، اما خیلی از مردم این خون های پاک را نادیده گرفته و فراموش کرده اند که جوان های ما برای چه شهید شده اند. آنها علی وار جانشان را در طبق اخلاص نهادند…
- مادر شهید:
نزدیک عید بود… به او پول دادم که برود برای خودش لباس نو بخرد ولی گفت: چه جوری لباس نو بخرم جلوی برادران و خانواده های شهید بپوشم؟…
آنقدر اصرار کردم تا بالاخره راضی شد.
پیراهن و شلواری برای خود خرید و هنوز به تن نکرده، آنها را در تشت آب انداخت تا خوب چروک شود! ولی باز هم دلش نیامد بپوشدشان…
رفت جبهه و شهید شد، بدون آنکه حتی یک بار آن لباسهای نو را بپوشد.
مادر شهید :