آسمانی‌ها

خاطراتی درباره شهید جواد حیدری فرد

سال ۱۳۴۲ که جوانه های انقلاب شکوفه زد، جواد هشت نه سال بیشتر نداشت. با همان سن کم، قوت قلب پدر بود و در مقابل دستور عمال شاه که گفته بودند هرکس در عزای حسینی سیاه بپوشد، دستگیر می شود، جواد به پدر گفته بود:

ـ بابا…! مشکی‌ات را در نیاری…! اینها هیچ غلطی نمیتوانند بکنند…! امام‌حسین(ع) خودش کمک می‌کند!

جواد روحیّه انقلابی پدر را تحریک می کرد.

روزی که مامورین شاه، عزاداران امام حسین(ع) را هدف گرفتند و تیراندازی کردند، رگ غیرت جواد برآمد. رفت و تفنگ بادی اش را برداشت و از پشت پنجره تیراندازان را نشانه گرفت… آنقدر عصبانی بود که پدر نمی توانست حریفش شود.

***

جواد ده ساله شده بود که در خیابان، خبر ترور «حسنعلی منصور» را شنید. همانجا بلندبلند شروع کرد به فرستادن صلوات و گفتن «الحمدالله»

آن روز جواد خوشحال بود و از ابراز شادی اش باکی نداشت. هرچه پدر می گفت: نگو پسر، برایت دردسر می شود!

پسر می گفت: دستشان درد نکند که این خائن را کشتند… خدا را شکر…

***

انقلاب که به پیروزی نزدیک می شد، همراه برادرش روی پشت‌بام می‌رفتند و مرگ بر شاه می گفتند. سربازها رفته بودند در خانه شان و پدر را برای توضیح به کلانتری احضار کرده بودند.

اما ترس برای پسرها معنا نداشت.

***

انقلاب پیروز شد و چیزی نگذشت که جنگ شروع شد و جواد راهی جبهه گشت.

برادرش حمید هم بعنوان سرباز وارد نیروی هوایی شیراز شد. اما طاقت نیاورد. می گفت:

ـ اینجا هیچ فعّالیّتی نیست! من نمیتوانم بی خاصیّت باشم. ۲۴ ساعت بخوابم و ۲۴ ساعت راه بروم که چی؟!

بالاخره راهی جبهه شد. یکی دو هفته ای از سال ۱۳۶۲ گذشته بود که مجروح شد. خبر مجروحیتش را خودش به مادر داد.

چند روزی در بیمارستان بستری بود، اما چون ترکش به طحال و کلیه هاش خورده بود، عاقبت درحالیکه پدر و مادر و دوستانش در بیمارستان بودند، روحش پرواز کرد. مادر همانجا سجدۀ شکر به جای آورد و گفت: خدایا از تو ممنونم! فرزندم را سالم دادی و صالح گرفتی.

خداوند به پدر  و مادر شهید، چنان قدرتی داده بود که به دیگران هم می گفتند گریه نکنید.

***

چندی بعد که عملیات خیبر انجام شد. بعد از عملیات، با پدر تماس گرفتند و گفتند:

ـ مثل اینکه جواد مجروح شده، بیا!…

پدر که گویی به دلش افتاده بود چه شده، گفت:

ـ اگر شهید شده بگو، من آمادگی اش را دارم.

جواد هم شهید شده بود. تیر به پیشانی اش خورده بود. او تازه ازدواج کرده بود.

مادر این بار هم سجدۀ شکر به جای آورد.

اربعین شهادت این پسرش مصادف شد با سالگرد شهادت آن یکی پسرش.

مادر شهیدان، یک فرشتۀ دیگر را هم راهیِ آسمان کرده. دخترش فرشته، هنگار زایمان که مصادف با شب تولّد حضرت عبّاس(ع)، به فرشته های آسمانی پیوسته بود و داغی دیگر را بر دل مادر نشانده بود. او پیش از رحلت، گفته بود دوست دارم مثل برادرانم شهید شوم…

***

مادر شهیدان، خود نیز در زمان جنگ به مریوان و کردستان اعزام شد و در کمک رسانی و فعالیت های امدادی فعّالیّت داشت.

پدر شهیدان حیدری فرد هم در جبهه کمک می کرد. یکبار در جبهه داشت با لودر سنگر می‌ساخت، پایه چرخ لودر در رفت و توی فکّ او خورد، فکّش شکست. می خواستند او را ببرند شیراز که جراحی کنند! امّا نگذاشت. دوباره به جبهه برگشت و مشغول کار شد.

منبع: بازنویسی از اینترنت

سایر شهدا

درباره شهید

اشک شوق

درباره شهید مجید آخوندزاده ۷ ساله که بود، پدرش را از دست داد. مادرش بافندگی می کرد و روزگار می گذراندند. مجید برای یاد گرفتن

درباره شهید

هنر رسول

هنر رسول درباره شهید رسول کشاورز نورمحمدی به روایت برادر شهید برادرم دو سال بیشتر نداشت که پدرمان از دنیا رفت و ما را تنها

درباره شهید

نشان از بی‌نشانها

درباره شهید مهدی محمدصادق به روایت برادر شهید یک روز که خواهرم برای خرید به تعاونی مسجد رفته بود، دیده بود چند نفری گعده گرفته‌اند

درباره شهید

هدایت در صحنه

درباره سردار شهید بهمن محمدی نیا به روایت هم‌رزمان عراق پاتک سختی در منطقه داشت. سردار بهمن محمدی‌نیا آمد و به ما گفت: «بچه‌ها از

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

HomeCategoriesAccountCart
Search