خاطرات برادر دایی درباره شهید حاج اصغر رضایی
سالها از شهادتش میگذرد، اما چهره خندان حاج اصغر، هرگز از صفحه ذهنم پاک نمیشود. او میان بچههای گردان زهیر همچون شمعی بود که نیروها مثل پروانه دورش را میگرفتند. رفتارش آنقدر گرم و صمیمی بود که حس نمیکردیم فرمانده گردان است. او را همچون یک بسیجی ساده در دسته خودمان میپنداشتیم. در کار خیلی جدی بود ولی این باعث نمیشد که تبسم در چهرهاش گم شود.
- جبران خطا
اوایل شهریور سال ۶۶ بود و ما برای پدافند در یکی از کمینهای جزیره مجنون مستقر شده بودیم. بیشتر بچههای دسته ما کم سن و سال و بی تجربه بودند. شاید به همین دلیل بود که به محض اینکه مستقر شدیم، تعدادی از بچهها نوک اسلحه هایشان را در آب گرفتند و کمی شلیک کردند. اما موج انفجارها و فشار گاز خروجی باعث شد بیشتر سلاحها که از نوع کلاش بود، بترکد و دیگر قابل استفاده نباشد.
این موضوع به گوش حاج اصغر رضایی رسید. او که به شدت مقید به نگهداری از بیت المال بود ناراحت شد و پیغام داد: هر کسی که تخلف کرده، به تهران معرفی میشود.
او به خاطیان برای جبران تخلفی که کرده بودند، آدرس محلی را داد که چند سال پیش هلیکوپتری حامل تعدادی کلاش در آب سقوط کرده بود. حاج اصغر پیشنهاد داد هرکسی اسلحهاش خراب شده، برود زیر آب و از داخل هلیکوپتر، سلاح بیرون بیاورد و ببرد تعمیر کند.
تعدادی از بچهها امر فرمانده را اطاعت کردند و با قایق به محل هلیکوپتر رفتند و اسلحههایی را بیرون آورده و تعمیر کردند.
بدین ترتیب با جدیت فرمانده، خسارت به شکلی جبران شد.
- همیشه آماده باشید
مدتی بود که در هور بودیم. هوای گرم و شرجی هور اذیتمان میکرد. در محاصرۀ نیزارها با انواع جانوران موذی و حشرات دسته و پنجه نرم میکردیم و حسابی خسته شده بودیم، به همین دلیل فقط شبها نگهبانی میدادیم و گمان میکردیم که دیگر نیازی به نگهبانی در روز نداریم.
حاج اصغر از این موضوع مطلع شد و فورا به فرمانده دسته اخطار داد که: هر لحظه ممکن است یک قایق عراقی از یکی از آبراهها وارد شود و شما گمان کنید ایرانی هستند و غافلگیر شوید. آنوقت هر اتفاقی ممکن است برایتان بیفتد.
او دلسوز جان تک تک افراد گردانش بود و دوست نداشت به خاطر سهلانگاری، اتفاقی برای کسی بیفتد.
بعد از آن، دیگر در طول روزها هم نگهبانی گذاشتیم.
اتفاقا چند روز بعد، قایقی به صورت ناغافل از آبراهی وارد شد و ما چون آمادگی داشتیم، تیراندازی کردیم. سرنشینان قایق، پرچم سفید و دستهایشان را بالا برده و به ما نزدیک شدند. وقتی رسیدند، متوجه شدیم ایرانی هستند و قصد داشتند آمادگی ما را بسنجند.
- عزادار حسینیم
جمعه بود و سیزدهم شهریورماه که مصادف شده بود با عاشورای حسینی.
از قبل اطلاع داده بودیم که دوست داریم مراسم عزاداری داشته باشیم، اما موقعیتمان در کمین هور، این اجازه را به ما نمیداد، بخصوص که فاصلهمان با عراقیها بهقدری نزدیک بود که شبها صدایشان را به وضوح میشنیدیم.
با این حال، حاج اصغر رضایی؛ فرمانده گردان، که از عشق بچهها به امام حسین(ع) خبر داشت، تدارک دید تا به صورت گروه گروه به نوبت با قایق به پشت جبهه منقل شویم و عزاداری کنیم.
او نگذاشت بچهها از فیض سوگواری امام حسین(ع) محروم بمانند.
ان شاءالله همنشین سفره ابا عبدالله باشد…
ارسالی کاربران