شهید محمدتقی رحمانی

نام: محمدتقی

نام خانوادگی: رحمانی

نام مادر: زرین‌تاج ملک‌محمدی

نام پدر: حسین

تاریخ تولد: ۱۳۳۵/۱/۴

محل تولد: همدان

وضعیت تاهل: متاهل (یک دختر و یک پسر)

میزان تحصیلات: سوم متوسطه (دیپلم ادبیات فارسی)

سن: ۳۰ سال

تاریخ شهادت: ۱۳۶۵/۱۰/۳۰

محل شهادت: شلمچه

عملیات: کربلای۵

گردان: پدافند هوایی

یگان خدمتی: لشکر ۱۰ سیدالشهدا علیه‌السلام

مزار: تهران، بهشت زهرا(س)، قطعه۲۹، ردیف۳۵، شماره۱

زندگی‌نامه

شهید محمدتقی رحمانی در چهارم فروردین ۱۳۳۵، در یکی از روستاهای آوج از توابع همدان چشم به جهان گشود. پدرش حسین، کارگر شهرداری بود و مادرش، زرین‌تاج نام داشت.

پس از چند سال با خانواده به تهران آمد و مدارج تحصیلی  را تا دیپلم در رشته ادبیات فارسی ادامه داد و پس از آن عازم خدمت سربازی شد. در این ایام که مصادف با پایان حکومت پهلوی بود، همواره درتظاهرات شرکت می کرد.

پس از پیروزی انقلاب، اعلام شد که مناطق محروم به معلم نیاز دارند. لذا محمدتقی نیز به شغل معلمی روی آورد و به روستایی دورافتاده در شهر همدان رفت و پس از مدتی به تهران منتقل شد و در سمت معاون و آموزگار مدرسه شهید هیدخ در ۳ نوبت روزانه حدود هزار دانش آموز را تربیت کرد.

سال۱۳۶۱ ازدواج کرد و صاحب یک پسر و سه دختر شد.

وی که به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافته بود روز سی ام تیرماه ۱۳۶۵، در شلمچه بر اثر اصابت ترکش به فیض شهادت رسید.

وصیت‌نامه

با سلام به امام امت جهان اسلام، امام زمان(عج) و نایب بر حقش

با سلام بر شهیدان راه خدا که صادقانه جان خویش را جهت حفظ اسلام، دین، قرآن و میهن خویش از دست داده‌اند، نه برای همیشه بلکه فقط از این دنیا، زیرا که در آن دنیا خودشان و در این دنیا یادشان زنده است.

باری پدر عزیزم و مادر مهربانم، خواهران و برادر من،

اولا امیدوارم که انشااللّه همه شما در پناه خداوند و امام زمان(عج) صحیح و سالم بوده و هیچگونه ناراحتی نداشته باشید و حتی از دوری این حقیر هم ناراحت نباشید. زیرا راه من راه خداست و دوری در راه خدا نگرانی و ناراحتی ندارد.

از قول بنده به همه اهل هیئت سلام برسانید و بگوئید که دعای توسل فراموش نشود و کلیه رزمندگان اسلام و امام امت را دعا کنند.

پدر و مادرم نگذارید بچه ها دلشان تنگ شود، خود شما هم بی‌تابی نکنید. از اطرافیان طلب حلالیت کنید، من همه را حلال کردم. از پدر عزیزم می‌خواهم مراقب تربیت بچه ها و نگهدار همسرم و مادرم باشد. مخصوصا مادر جان از تو خواهش می‌کنم گریه نکن و دشمن را شاد نکنید و مقاوم باشید.

محمد تقی رحمانی

والسلام

خاطره
  • ماه تابان

 به روایت مادر شهید

محمدتقی قصد رفتن داشت و با همه خداحافظی کرده بود.

دلشوره عجیبی داشتم. به شوخی گفتم: خدا کند بلیط گیرت نیاید و برگردی خانه.

ناراحت شد. گفت: مادر! چرا این حرف را می زنی؟

گفتم: مادر جان! تو ۴ تا بچۀ قد و نیم قد داری. اگر بلایی سرت بیاید، من چه کار کنم؟

گفت: تنها من نیستم که این شرایط را دارم. خیلی از رزمنده ها زن و بچه دارند. تو هم نگران نباش و به خدا توکل کن. من هم می سپارمشان به خدا.

روزهای آخر، طور دیگری بود. چهره اش نور خاصی داشت. به او گفتم: چقدر زیبا شده ای.

به شوخی گفت: مگر زشت بودم مادر؟

خودش خوب می دانست چه می گویم. رفت و به نور مطلق پیوست.

 

 

  • خاطرات تعریف نشده

به روایت خدیجه رحمانی؛ خواهر شهید

زمانی که در روستا درس می داد، هر روز حدود ۴ ساعت راه خاکی را برای رسیدن به روستا طی می کرد، اما دم نمی زد. عاشق خدمت به بچه های محروم بود.

بعد از شهادتش، دفتر خاطراتش را خواندم. در بخشی از آن تعریف کرده بود که یک روز در برف سنگین و محاصرۀ گرگ ها گرفتار شده. اما خودش تا وقتی که بود، چیزی به ما نگفته بود.

روزی سه نوبت در مدرسه شهید هیدخ فعالیت می کرد. فقط معلم نبود، کارهای تاسیساتی، برق کاری، بنایی و… هر کاری از دستش بر می آمد، بدون هیچ چشمداشتی انجام می داد.

هنوز صدای پوتین هایش که لحظه آخرین وداع از پیچ کوچه‌مان گذشت در گوشم هست…

 

 

 

  • خداحافظی بی‌کلام

به روایت همسر شهید

وقتی به مرخصی می آمد، پسرمان محمدعلی را که یکساله بود در آغوش می گرفت و زیر لب با او حرف می زد. نگاه های عجیبی به بچه ها می کرد. بدون آنکه حرفی بزند، انگار داشت با آنها خداحافظی می کرد.

وقتی که برای همیشه قصد رفتن کرد، سمیه بزرگترین دخترمان ۶ سال بیشتر نداشت.

حالا من مانده ام و یادگارهایش؛ سمیه، ثریا، سولماز و محمدعلی.

وقتی همراه دوستانش، شهید سلیمان صادقی و شهید علیرضا رابعی به جبهه رفت، هر سه آنها خواب عجیبی دیده بودند که تعبیر یکسانی داشت. به همین خاطر، یک هفته به مرخصی آمدند و با همه وداع کردند. وداعی که همیشه در یادمان زنده است.

بعد، سه تایی رفتند و به شهادت رسیدند.

نمایه محتوا: بازتولید (جمع‌آوری اینترنتی و فضای مجازی)

مطالب مرتبط

گالری تصاویر

سایر شهدا

درباره شهید

اشک شوق

درباره شهید مجید آخوندزاده ۷ ساله که بود، پدرش را از دست داد. مادرش بافندگی می کرد و روزگار می گذراندند. مجید برای یاد گرفتن

درباره شهید

هنر رسول

هنر رسول درباره شهید رسول کشاورز نورمحمدی به روایت برادر شهید برادرم دو سال بیشتر نداشت که پدرمان از دنیا رفت و ما را تنها

درباره شهید

نشان از بی‌نشانها

درباره شهید مهدی محمدصادق به روایت برادر شهید یک روز که خواهرم برای خرید به تعاونی مسجد رفته بود، دیده بود چند نفری گعده گرفته‌اند

درباره شهید

هدایت در صحنه

درباره سردار شهید بهمن محمدی نیا به روایت هم‌رزمان عراق پاتک سختی در منطقه داشت. سردار بهمن محمدی‌نیا آمد و به ما گفت: «بچه‌ها از

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

HomeCategoriesAccountCart
Search