نام : حسین
نام خانوادگی : کرمانشاهی
نام مادر : رقیه
نام پدر : محمد
تاریخ تولد : ۱۳۴۸/۱۰/۱
محل تولد : شهر ری
وضعیت تاهل : مجرد
میزان تحصیلات : پنجم ابتدایی
سن اعزام : –
سن : ۱۸ سال
تاریخ شهادت : ۱۳۶۶/۱/۲۱
محل شهادت : شلمچه
عملیات : کربلای ۵
گردان : حضرت قاسم علیه السلام
یگان خدمتی : لشکر ۱۰ سیدالشهدا علیه السلام
مسئولیت شهید : تک تیرانداز
مزار: تهران، بهشت زهرا(س)، قطعه ۵۳، ردیف ۱۱، شماره ۴ مکرر
- از کودکی به کار مکانیکی روی آورد و در این کار، ماهر شد.
- محل کارش رعایت محرم و نامحرم نمی شد، آنجا را ترک کرد و تن به کار در شرایط سخت تر در جای دیگر داد.
- بعد از شهادت دوست صمیمی اش، دیگر ماندن را تاب نیاورد و در ۱۷ سالگی با اصرار، عازم جبهه شد.
زندگینامه
شهید حسین کرمانشاهی در نخستین روز زمستان سال ۱۳۴۸ در تهران دیده به دنیا گشود. او از دوران کودکی یعنی هنگامی که هشت سال داشت، تابستانها که خبری از درس و مشق و مدرسه نبود در مغازهی مکانیکی کار میکرد و چون به کارهای فنی علاقه نشان میداد توانست خیلی سریع در این حوزه پیشرفت کند. با وجود اینکه دانشآموز درسخوانی بود اما تحصیلاتش را تا پنجم ابتدایی بیشتر ادامه نداد. مکانیکی را پیش گرفت و در مدت زمانی کوتاه توانست مهارت کسب کند.
وی در روز ۲۱ فروردین در شلمچه به دعوت حق لبیک گفت و جام شهادت را سر کشید.
خاطرات
- میانجی
به روایت مادر شهید:
زمانی با برادرم بر سر یک سری مسائل اعتقادی بگو مگو داشتیم و رابطهی خانوادگیمان سرد شده بود.
حسین به دیدن داییاش رفت و با ایشان صحبت کرد. بعد به خانه آمد و ما را به خانهی برادرم برد. بدین شکل باعث شد کدورت میان ما از بین برود.
- به روایت پدر شهید:
بعد از تمام کردن دبستان، به کار در مکانیکی روی آورد و با علاقه ای که داشت، در این حرفه مهارت کسب کرد.
حسین به حرام و حلال بسیار معتقد بود. طوری که وقتی متوجه شد یکی از همکارانش در محل کار چشمچرانی میکند اول موضوع را با اوستای خود در میان گذاشت اما وقتی فرجامی در انجام کار ندید بار و بنهاش را جمع و محل کارش را ترک کرد.
در محل کار جدید، به او سخت میگذشت. برای مثال قبلا ساعت ۵ بعدازظهر به خانه میآمد اما در آن زمان کارش تا نیمه های شب طول میکشید. حتی یک بار وقتی از سر خستگی چرتش گرفته بود صاحب کار لامپی داغ را به صورت او چسبانده و پوستش را سوزانده بود.
وقتی به او میگفتم این چه وضعش است؟ میگفت: مهم نیست. تمام این سختی ها را به جان و دل میخرم اما لحظه ای به محل کار سابقم بر نمی گردم.
* * *
شهیدان رضاغلامی، ابراهیم قنقره و محسن نیک پی از دوستانش بودند و رابطهی گرم و صمیمی با هم داشتند و چون برادر کنار همدیگر بودند.
زمانی که رضا غلامی به شهادت رسید حسین پایش را در یک کفش کرد که باید بگذارید من هم به جبهه بروم. آن زمان ۱۷ سال داشت با این وجود عزم و اراده در چشمهایش موج میزد. میگفت ماندن در این دنیای فانی چه سودی دارد وقتی رفقایم همه پر کشیدند و آسمانی شدند؟
آنقدر گفت و اصرار کرد تا عاقبت رضایت نامه را گرفت و با ابراهیم قنقره عازم جبههی جنگ شد.
نمایه محتوا : گنجینه ل۱۰ / تولید