محبوب مادر

خاطراتی درباره شهید محبوب (مسعود) عقیلی خسروشاهی به روایت مادر شهید

در یک دوره ای، مستأجر بودیم و به دلیل اوضاع و شرایط اقتصادی همراه همسرم تصمیم گرفتیم هردو خارج از خانه کار کنیم. مغازه ای داشتیم و زمانی که همسرم به بازار می رفت، من مدیریت و اداره ی آن را دست می گرفتم.

یک روز پیش از آن که مثل همیشه همسرم راهیِ بازار شود، دلشوره ی عجیبی به جانش افتاد. به من سفارش کرد بیشتر مراقب بچه ها باشم. حوضی در حیاط خانه ی ما بود که اتفاقا آب آن را تازه عوض کرده بودیم. آن روز بچه ها موقع بازی و شیطنت به آن نزدیک شده بودند. وسط بازی، دخترم لحظه ای به خود آمده و هرچه نگاه کرده بود مسعود را پیدا نکرده بود. ناگهان دیده بود مسعود کف حوض افتاده.

توی مغازه نشسته بودم که دیدم دخترم سراسیمه آمد. نام مسعود لحظه ای از زبانش نمی افتاد. اول متوجه نشدم چه اتفاقی افتاده.

دخترم گفت: مامان مسعود مرد.
جان از تنم رفت. دو پا داشتم دو پای دیگر هم قرض کردم و دویدم سمت خانه. بچه ام سیاه و کبود شده بود. زبانش را از دهان بیرون کشیدم. در همسایگی مان مردی به نام آقا یوسف زندگی می کرد. وقتی خبر به گوشش رسید آمد و مسعود را روی دوشش انداخت. طوری که پاهایش بالاتر از بدنش قرار گرفت. در همان حال سمت بیمارستان پا تند کرد. یکنفس تا بیمارستان دویدم. آنجا با کمال تعجب دیدم مسعود با لبخند نگاهم می کند. پزشکان متعجب و حیران از چنین معجزه ای عکس رادیولوژی مسعود را به هم نشان می دادند و می پرسیدند: چه کار کردید که ریه های بچه پر آب شده بود؟
من آنچه از سر گذرانده بودیم برایشان تعریف کردم.
وقتی همسرم به خانه برگشت دیدم مسعود دست دور گردنش انداخت. از قبل مهربان تر شده بود. تعجب کرده بودم. همانجا فهمیدم خدا بار دیگر مسعود را به ما برگردانده.

***

یک بار دیگر هم مسعود با برادرش رفته بود پشت بام بازی کند. پشت خانه ی ما کاروانسرایی مخروبه قرار داشت که مسعود از پشت بام در آنجا سقوط کرده بود، اما لطف خدا دوباره شامل حال ما شده او را به آغوش خانواده برگردانده بود.

***

مسعود دوستی داشت به نام چمنی که سال آخر دبیرستان به شهادت رسید.

این اتفاق برای پسرم به‌قدری سنگین بود که نتوانست خود را به جلسه امتحان آن روز برساند. فکر و ذهنش چنان درگیر بود که وسط خیابان لاستیک ماشینی از روی پایش گذشت اما او درد را متوجه نشد. با پایی لنگ به خانه برگشت. وقتی از او پرسیدیم که امتحان را چگونه داده در جواب گفته: امتحان را چمنی داد و سربلند بیرون آمد.

منبع: گنجینه ل۱۰

سایر شهدا

درباره شهید

اشک شوق

درباره شهید مجید آخوندزاده ۷ ساله که بود، پدرش را از دست داد. مادرش بافندگی می کرد و روزگار می گذراندند. مجید برای یاد گرفتن

درباره شهید

هنر رسول

هنر رسول درباره شهید رسول کشاورز نورمحمدی به روایت برادر شهید برادرم دو سال بیشتر نداشت که پدرمان از دنیا رفت و ما را تنها

درباره شهید

نشان از بی‌نشانها

درباره شهید مهدی محمدصادق به روایت برادر شهید یک روز که خواهرم برای خرید به تعاونی مسجد رفته بود، دیده بود چند نفری گعده گرفته‌اند

درباره شهید

هدایت در صحنه

درباره سردار شهید بهمن محمدی نیا به روایت هم‌رزمان عراق پاتک سختی در منطقه داشت. سردار بهمن محمدی‌نیا آمد و به ما گفت: «بچه‌ها از

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

HomeCategoriesAccountCart
Search