درباره شهید مصطفی آزادگان به روایت همرزم شهید
بار آخر که آمد، کمتر از یک هفته بود که در جبهه بود. برای همین، همرزمان او را خوب نمیشناختند. در آن ۴ روز، همیشه توی لاک خودش بود. مدام سر در گریبان داشت و با خدای خود راز و نیاز می نمود.
موقعی که فرمانده گردان برای بردن تعدادی از رزمندگان جهت اعزام به خط آمد، مصطفی با التماس و خواهش فراوان از او خواست که به خط برود، ولی چون هنوز محل استقرار او در گردان به طور کامل مشخص نبود و سازماندهی نشده بود، فرمانده قبول نمیکرد. اما مصطفی آنقدر خواهش و التماس کرد تا بالاخره موفق شد که به خط مقدم برود.
شب جمعه ششمین روز از پنجمین ماه سال ۱۳۶۷ هنگام غروب که فرمانده از کنار جاده عبور می کرد و به پیکرهای شهدا نگاه می کرد، دید در میان آنها یک جنازه است که بسیار نورانی است.
او تعریف میکرد: انگار هاله ای از نور اطراف جسد مطهر وی را فراگرفته بود.
وقتی که جلو رفته بود او را شناخته بود، اما نامش را به خاطر اینکه تازه آمده بوده در خاطر نداشت. نصف پلاک او را آورده و به افراد گردان گفته بود مشخصات این شهید را برایم بیاورید.
افراد با تعجب می گویند: اینهمه شهید دادیم. علت اینکه می خواهید از مشخصات این شهید با اطلاع باشید چیست؟
فرمانده جواب داده بود: در آن بیابان و در آن هنگام شب که هیچ چیز به خوبی دیده نمی شد، جنازه این شهید نورانی کاملا معلوم بود. انگار از بدنش نور می تراوید.
وقتی پلاک را با مشخصات شهید منطبق کردند، معلوم شد که او همان رزمنده گمنام و ناشناسی بود که همچون کبوتری بیقرار، برای رفتن عجله داشت… شهید مصطفی آزادگان.
منبع: بازنویسی از نت