درباره شهید مصطفی آزادگان به روایت مادر شهید
مصطفی بچه تر و تمیزی بود. او موقع حمام هم نداشتیم ولی در عین حال که روی اسراف آب حساس بود، خیلی تمیز بود. منظم بود و کارهایش سر ساعت بود.
روزهای اوج گرفتن انقلاب، کلاس پنجم. بود وقتی می خواست به خانه بیاید، از سر کوچه تا در خانه صدای مرگ بر شاهش شنیده می شد. موقع راهپیمایی ها و تظاهرات ها، همگی با هم از خانه می زدیم بیرون.
امام که آمد، ۴ روز بعد، پدر مصطفی او را برد مدرسه علوی تا امام را زیارت کند. امام هم دست نوازشی بر سر او کشید و او را متبرک کرد.
هم درس میخواند، هم جبهه میرفت. درسش را خیلی سخت خواند. خانه ما در حال ساخت بود در اتاق بالا در هوای سرد درس میخواند. همیشه با نوار روضه علی اکبر درس می خواند. کارهای هنری و معرق هم انجام میداد.
سال اول دانشگاه بود که پیشنهاد کردم برایش خواستگاری برویم.
گفت: اگر کسی مثل خواهرم از لحاظ حجاب و اخلاق پیدا کنید شاید ازدواج کنم. آنقدر روی مسئله حجاب دقت داشت که نوشته ای زده بود بر دیوار آشپزخانه که: «بیحجاب تفالهی طاغوت است.»
خیلی با حجب و حیا بود. همسایه ها می گفتند: مصطفی توی کوچه از بس از گوشه دیوار راه می رود یک گوشه کتش خاکی است.
از قدیم، همیشه پدر و مادرها راهنمای بچه ها بودند، ولی از وقتی مصطفی کلاس پنجم رفت، شد معلم همهی ما با رفتار و گفتارش، به ما درس میداد. معمولا دوشنبه ها و پنجشنه ها روزه بودند. از بس به نماز اول وقت مقید بود که ما را هم عادت داده بود. اخلاق های خاصی داشت. اصلا جلوی ما پایش را دراز نمی کرد. پایش را می کشیدم تا راحت باشد ولی قبول نمی کرد و می گفت: باید احترام پدر و مادر را نگه دارم. احساس می کردم نور داخل سفره می شود و بالا می رود.
هیچوقت اجازه نمی داد برویم ایستگاه قطار و بدرقه اش کنیم. حتی سینی آب و قرآن را هم نمیگذاشت ببریم توی کوچه. همان داخل خانه قرآن را می بوسید و می گفت: بگذارید من از کوچه خارج شوم بعد بدون سر و صدا آب بریزید که مبادا همسایه ها بفهمند که من به جبهه می روم و خدای ناکرده ریا و ظاهر نمایی شود.
بار آخر که مجروح شده بود نمی خواست ما بفهمیم. پیرمرد و پیرزنی در بیمارستان به ملاقاتش می روند و به جان امام قسمش می دهند که خانواده اش را خبر کند.
می دانستیم که ماندنی نیست. هر دفعه که می آمد می گفت: باید فوری بروم. می دانستیم که نمی توانیم جلویش را بگیریم.
مصطفی بعد از عملیات کربلای ۵ همیشه گرفته و اندوهگین بود. وقتی علت را می پرسیدیم می گفت: اگر شما هم در شلمچه بودید و جناره شهدا را که مانند گلهای پرپر روی زمین ریخته بود، می دیدید، نمیتوانستید این بدحجابی ها و بیحرمتیهایی را که نسبت به اسلام میشود، تحمل کنید.
دیگر تا زمان شهادتش ما شادی را در چهره اش ندیدیم.
همیشه میگفت: دعا کنید من شهید شوم چون اگر جنگ تمام شود من نمیتوانم یک انسان شهرنشین باشم و این بدحجابی ها، خیانت، نیرنگ و دورویی ها را تحمل کنم. خون من با خاک جبهه عجین شده، اگر جنگ تمام شود و من شهید نشوم دق میکنم.
شب عید قربان آخرین اعزامش بود و شب عید غدیر هم به خاک سپرده شد. از هر عملیاتی که برمی گشت عینکش را شکسته می آورد غیر از عملیات آخر که شهید شد و عینکش سالم بود.
بعضی وقتها با من مینشست و کمی سبزی پاک میکرد و درد دل میکرد و میگفت: بیت المقدس ۲ اینقدر هم بیترس نبود. خیلی ترس داشت. فکر نکنی هیچوقت نمیترسم! همیشه نگران بود و میگفت: اگر دست و پایم قطع شد شما مرا قبول میکنید؟…
قبل از شهادتش خواب دیدم لباس سفیدی پوشیده ام و هی به طبقه بالا میروم لامپها را می پیچم و بعد پایین می آیم. فردایش به دخترهایم گفتم که پرده ها را بشوییم. شستیم و پرده آخر را که زدیم، در زدند و خبر شهادتش را آوردند. همسایه ها همه متعجب بودند که شما از کجا می دانستید که حتی شیشه های خانه را هم پاک کرده بودید؟…
در مراسمش سر و صدا نکردیم. سیاه هم نپوشیدیم. برای ما افتخار بود که به هدفش رسیده بود. حالا هم خیلی وقتها به خواب من و خواهرهایش میآید، هدیه بهمان میدهد و مشکلاتمان را حل میکند. یک بار دختر بزرگم از من پرسید: مادر شما دیشب ناراحت بودید؟
گفتم: بله.
گفت: خواب داداش را دیدم که گفت: به مادر بگو توکل به خدا داشته باش من پشت شما هستم.
۴۸ ساعت نشد که الحمدلله مشکل حل شد.
منبع: بازنویسی از نت