نام: محمدرضا
نام خانوادگی: علیجانی
نام مادر: –
نام پدر: حسین علی
تاریخ تولد: ۱۳۳۵/۲/۴
محل تولد: دماوند
وضعیت تاهل: مجرد
میزان تحصیلات: فوق دیپلم دانشسرای تربیت معلم شمیران/ فوق دیپلم و قبولی در رشته الهیات دانشگاه تهران
سن: ۲۷ سال
تاریخ شهادت: ۱۳۶۲/۱۲/۱۴
محل شهادت: جزیره مجنون
عملیات: خیبر
گردان: حضرت قاسم(ع)
یگان خدمتی: لشکر ۱۰ سیدالشهدا علیهالسلام
مسئولیت: فرمانده گردان
مزار: گلزار شهدای دماوند
- فوق دیپلم ادبیات داشت و در رشته الهیات هم پذیرفته شد، اما قدم به دانشگاه دیگری گذاشت
- بسیار دست به خیر بود و بارها حتی لباس تنش را هم بخشیده بود به فقرا
- بسیار اهل مطالعه و کتابخوانی بود
- شهادتش را پیش بینی کرده بود و پیش از آخرین عملیات، به طور تلویحی درباره اش با برادرش حرف زده بود
زندگینامه
شهید محمدرضا علیجانی در چهارم اردیبهشت ۱۳۳۵ در دماوند دیده به دنیا گشود. او و خانواده اش در دماوند زندگی میکردند، اما کار پدرش طوری بود که بعد از مدتی، ناچار شدند به تهران نقل مکان کنند. آن زمان محمدرضا شش ساله بود.
وی تا سال نهم تحصیلش را در تهران درس خواند، بعد به خاطر مشکلات خانوادگی و کسب و کار، دوباره به دماوند برگشتند. دیپلمش را که گرفت بلافاصله وارد دانشسرا شد و فوق دیپلم خود را در رشتهی ادبیات و علوم انسانی ادامه داد. وی در رشتهی الهیات نیز قبول شد اما قدم در راه دیگری گذاشت و در عملیات خیبر، به فیض شهادت رسید.
خاطره
لباس پلوخوری
به روایت خواهر شهید:
از یکی از دوستهای محمدرضا شنیدیم که میگفت: یک بار عروسی دعوت شده بودیم. وقتی از حمام برمیگشتیم، در کوچه مردی را دیدم که سر و وضع مناسبی نداشت. محمدرضا همانجا لباسی را که قصد داشت برای عروسی بپوشد به آن مرد ژندهپوش هدیه کرد.
گفتم: این چه کاری بود مرد حسابی؟ ناسلامتی میخواستیم برویم عروسی. پس خودت چی؟
جواب داد: مهم نیست. الان برمیگردیم خانه تا لباس دیگری بردارم.
پشتوانه مطالعاتی
به روایت احمدخانی (دوست شهید):
یک روز با محمدرضا به دانشگاه تهران میرفتیم که دیدیم طرفداران حزب کمونیست داخل محوطه نمایشگاه برپا کردهاند، آن هم چه نمایشگاه بزرگی!
همراه جمعیت جلو رفتیم تا سر و گوشی آب دهیم و ببینیم چه خبر است.
محمدرضا چندتا از کتابهایشان را خرید. از آن روز به بعد مدام مینشست و مطالبشان را مطالعه میکرد. سر صبر و باحوصلهی بسیار، شبههها و سوالهایی که جای بحث داشت درمیآورد و جواب تمامی آنها را از کتاب شهیدمطهری استخراج میکرد که اگر نیاز شد توی مباحثهها یا مناظرهها توان پاسخگویی داشته باشد.
وحشت شب اول قبر
عملیات رمضان بود. طبق عادت با بچهها دعای کمیل برگزار کرده بودیم که یک لحظه به خودم آمدم دیدم محمدرضا نیست. هرچه منتظر ماندیم پیدایش نشد.
بعد از پایان مراسم که تا ساعت یک بامداد ادامه داشت، همراه دوستان به صف شدیم تا دنبال محمدرضا بگردیم. انگار آب شده بود و به زمین فرو رفته بود.
عاقبت دیدیم ۵۰۰ متری محل استقرارمان گودالی کندهاند. محمدرضا داخل آن گودال خوابیده بود و از چپ و راست روی خود خاک میریخت.
وقتی در آن تاریکی شناختمش نفسی از سر آسودگی کشیدم. خیلی نگران شده بودم. گله کردم که: این چه کاری است مرد مومن؟ دستت را به من بده و بلند شو.
گفت: باید وحشت قبر از دلهایمان برود. اگر از من میشنوید شما هم این کار را بکنید.
برو آنجا که دلت هست
حال خوبی نداشتم. دلم هوای زهرا را کرده بود. کنج سنگر زانوی غم بغل گرفته بودم و به کاغذ سفیدی که جلوی رویم بود نگاه میکردم. باید نامه مینوشتم اما نمیدانستم چه چیزی.
در افکار خود غوطهور بودم و با کلمات دست و پنجه نرم میکردم که ناگهان یک نفر چادر را بالا زد و وارد سنگر شد. محمدرضا بود. پریشانحالیام را که دید پرسید: کشتیهات در کدام دریا غرق شده پسرجان که اینقدر دمغی؟
گفتم: دست روی دلم نگذار که بدجور هوای خانه را کردهام. تمام حواسم پرت آنجاست.
حرفی نزد و رفت بیرون. دراز کشیدم و شروع کردم به نوشتن. نمیدانم چند دقیقه گذشت. یک ربع یا شاید بیست دقیقه. دیدم دوباره آمد و با شتاب وسایلم را جمع کرد. هاج و واج مانده بودم. دستم را گرفت و وادار کرد بلند شوم. گفتم: چه اتفاقی افتاد یکهو؟
گفت: بیرون چادر یک تویوتا منتظرت است. خیلی صبر نمیکند.
پرسیدم: برای چه؟
گفت: سوار شو و برو اهواز. از آنجا هم ماشین میگیری برای دماوند. دیگر صلاح نیست اینجا بمانی.
گیج و گنگ نگاهش کردم که ادامه داد: الان برای دخترت اینجا هستی. حضورت باید برای خدا باشد. وگرنه بلایی هم سرت بیاید نمیشود در زمرهی شهدا به حسابت آورد.
اینجا که باشی فکر و ذهنت باید خدایی باشد نه دنیایی.
فراری
هرزمان مجالس خودمانی ترتیب میدادیم محمدرضا دیرتر از همه می آمد و زودتر از بقیه میرفت. وقتی از او علت این کارش را سوال میکردیم میگفت: ممکن است اول و آخر این دورهمیها غیبت پیش بیاید و من از آن گریزانم.
سرباز دین
راوی نامشخص
محمدرضا هیچگاه به دنبال پستهای مدیریتی نبود و مسئولیتی قبول نمیکرد.
یادم است یک بار برای شهرمان شورا تشکیل داده بودیم. بچهها گفتند بهتر است سِمَتها را بین خودمان تقسیم کنیم. وقتی به او پیشنهاد دادند مسئولیت آموزش و پرورش را بر عهده بگیرد، به هیچ وجه زیر بار نرفت. در عوض تا از او غافل میشدی باید در جبهه پیدایش میکردی. انگار فقط آنجا بود که آرامش داشت. جبهه تنها جایی بود که محمدرضا با جان و دل مسئولیت میپذیرفت.
همیشه در کارش کنجکاوی میکردم و میپرسیدم: تو که دائما در جبهه هستی آنجا چه کار میکنی؟
فقط یک جواب میداد: من فقط یک سرباز هستم، همین.
عشق کتاب
به روایت برادر شهید:
علاقه زیادی به کتاب داشتم. یکبار دوتا کتاب خریدم و به شب نکشیده تمامشان کردم. داداش محمدرضا که اینهمه اشتیاق را در وجود من دید، صبح روز بعد، پنج کتاب آورد و گفت: حالا که کتاب میخوانی اینها را هم بخوان.
چنان ذوق کردم که انگار دنیا را به من دادهاند. کتابهای اهداییاش را هم زود تمام کردم و دوباره پنج کتاب دیگر از او گرفتم.
بدون لباس
به روایت خواهر شهید:
در خانه نشسته بودیم که ناگهان دیدیم محمد درحالی که تنها یک زیرپیراهن به تن داشت در را باز کرد و وارد شد. خبری از لباسهایش نبود. مادرم تا این اوضاع را دید محکم به گونهاش زد و گفت: خاک بر سرم. لباسهایت کجاست مادر؟ این چه سر و ریختیست در کوچه و بازار برای خودت درست کردهای؟
محمدرضا حرفی نزد. ما هم دیگر پاپیچش نشدیم.
کمی بعد، خودش آمد و مرا کنار کشید.
پرسیدم: اتفاقی افتاده؟
گفت: یک نفر را در کوچه دیدم که لخت میچرخید. اعصابم بهم ریخت. لباسم را درآوردم و به او دادم اما لطفا چیزی در این مورد به مادر چیزی نگو.
سر تکان دادم. اما انگار ناراحتی مادر به این راحتیها از بین نمیرفت. وقتی دیدم بیتابی میکند در فرصتی مناسب ماجرا را با او درمیان گذاشتم و سفارش کردم این مسئله را به روی محمدرضا نیاورد.
وصیتنامهی سفارشی
به روایت برادر شهید:
زمانی که اعزام شده بودم به پادگان ورامین، آنجا داداش محمدرضا مرا دید و گفت: تو که باز اینجایی؟ قصد رفتن نداری؟
با شیطنت به او جواب دادم: نه، اینجا حالتهای معنوی خاصی دارد. نمیخواهم بینصیب بمانم.
گفت: پس مراقب باش به درس و مشقت لطمه نزند.
گفتم: این عملیات که تمام شود، میروم و درسم را ادامه میدهم.
***
او دو روز زودتر از ما منتقل شد به دوکوهه. ما هم به آنها ملحق شدیم و مشغول آماده کردن محل استقرارمان و برپایی سنگرها و چادرها شدیم. چون تعداد آرپیجیزنها زیاد بود دستور رسید همگی به یک گروهان تبدیل شویم. سرپرستیمان را هم دادند به محمدرضا.
***
چند روز بعد که به اندیمشک رفتم خبر دادند برادرت هم آمده اینجا. خودم را به او رساندم و گفتم: خیر است! شما کجا اینجا کجا؟
جواب داد: گفتهاند عملیات نزدیک است. آمدم این وصیتنامه را به تو بدهم.
گفتم: خب شاید من هم بخواهم بیایم و دیگر نتوانم بازگردم.
گفت: نه تو به این عملیات نمیآیی.
همانجا به دلم افتاد احتمال برگشت او خیلی کم است. پس صلاح را در این دیدم چک و چانهی اضافه نزنم و مثل بچهی خوب وصیتنامه را تحویل بگیرم.
آنها یک شب قبل از ما زدند به خط. صبح که شد خبر آوردند که گردان حضرت قاسم دارد برمیگردد. چشممان به در خشک شد. بچهها یکییکی میآمدند. هرکسی را می دیدم، می پرسیدم: پس محمدرضا کجاست؟
یکی گفت: عقب است. الان پیدایش میشود.
از بچههایی که کنار جاده نشسته بودند نشانی محمدرضا را گرفتم.
یکی گفت: شهید شده.
رزمنده دیگری زد پس کلهاش: چرا دروغ میبافی مومن؟
همانجا شستم خبردار شد اما به رویم نیاوردم. یک هفته از این ماجرا گذشت. رفته بودم وسایلم را تحویل بگیرم که یکی از بچهها پرسید: چه خبر از برادرت؟ هنوز عقب نیامده؟
جواب دادم: به من گفتند رفته است.
***
خیلی برایم سخت بود… با محمدرضا رفته بودم و بی محمدرضا برمیگشتم به خانه. در جواب همه که با کنجکاوی از او میپرسیدند میگفتم: خبری ندارم.
اما برادر بزرگترم را کنار کشیدم و حکایت وصیتنامه را برای او تعریف کردم. گفتم: غلط نکنم اتفاقی افتاده چون قبل از اینکه بیایم چند نفر خبر شهادتش را به م
نمایه محتوا: گنجینه ل۱۰ / تولید