درباره شهید ابوطالب مبینی
پدر ابوطالب در دوران مجردی روزی در مسجد سنگی، پای سخنان شیخ فخرالدین حجازی وصف حضرت ابوطالب عموی پیامبر(ص) را می شنود با خود تصمیم می گیرد اگر روزی خداوند فرزند پسری به او عطا کرد نام او را ابوطالب بگذارد.
پس از عنایت خدا و پسر شدن اولین فرزندش نام او را ابوطالب می گذارد.
***
سال اول دبیرستان بود که روزی از مادر درخواست کرد جهت رضایت دادن برای اعزام او به جبهه به مدرسه بیاید. مادر قبول نکرد و پسر شروع کرد به اصرار.
ابوطالب گفت: اگر می خواهی حضرت زهرا سلام ا.. علیها از تو راضی باشد بگذار به جبهه بروم.
فردای آن روز مادر برای رضایت دادن به مدرسه رفت، اما کاروان اعزامی راهی جبهه شده بود و ابوطالب جا مانده بود. همانجا در دفتر مدرسه شروع به گریه کرد و به مادر گفت: تو به اینها چیزی گفتی که مرا نبرند.
مادرش گفت: من که آمده بودم واقعا رضایت بهم.
چند روزی گذشت…
یک روز ابوطالب خوشحال به خانه آمد و گفت : مادر جان دیگر رضایت شما لازم نیست. من دارم میروم جبهه
مادر به خیال اینکه به دلیل سن کم او را نمی برند، به او گفت: به سلامت،
ابوطالب هم وسایلش را در ساک گذاشت و رفت.
غروب آن روز وقتی پدر برای کاری ابوطالب را صدا کرد، مادرش گفت: ابوطالب نیست اومد و گفت دارم میرم جبهه، من هم گفتم به سلامت. احتمالا تا دو سه ساعت دیگر پیدایش میشود.
چند ساعتی که گذشت، تلفن زنگ زد، ابوطالب بود. گفت: من اهواز هستم. او رفت و رسید به آنچه آرزویش را داشت…