حکایت شهادت غریبانۀ اولین شهید آزاده جانباز کشور
شهید “بهروز ترکاشوند”
به روایت پاسدار بهزاد ترکاشوند (برادر شهید)
من و بهروز، شناسنامهای یک سال اختلاف سن داشتیم، اما او در عمل، سالها جلوتر از من بود.
پدرمان نظامی بود و مدام از این شهر به آن شهر میرفتیم. یادم هست زمانی که ساکن قم بودیم، هروقت بهروز گم میشد، میدانستیم که باید برویم حرم حضرت معصومه(س) دنبالش بگردیم. ده سالش بیشتر نبود، اما از همانوقتها سیمش وصل بود. با این حال، به ورامین که نقل مکان کردیم، انگار رشد معنوی او هم وارد فاز جدیدی شد.
آن روزها اوایل انقلاب بود. پدرمان در پاسگاه ورامین، اولین کسی بود که اسلحهاش را انداخت روی زمین و فریاد “سلام برخمینی و مرگ بر شاه“ سر داد. کهنه سرباز شاه، شد بسیجیِ امام و تا آخر، بر سر بیعتش با نظام ماند.
بهروز هم چشمش به پدرمان بود. غیرت و مردانگی را از او یاد گرفته بود و ۱۳ سال بیشتر نداشت که با دوچرخهاش در کوچهپسکوچههای تابستانهای ورامین، میچرخید و آلاسکا میفروخت تا پولش را جمع کند برای جهیزیۀ خواهرمان.
جنگ هم که شروع شد، رگ غیرتش بالا آمد. کار در خودروسازی را رها کرد و رفت جلوی دشمن، سینه سپر کرد. بار اول رفت کردستان و ۹ ماه ماند.
در این فاصله، من هم راهی جبهۀ جنوب شدم. یک روز آمدند گفتند: “بهزاد، یکی آمده تو را ببیند.”
رفتم بیرون. بهروز بود. مستقیم از کردستان آمده بود. از خوشحالی گریهام گرفت.
در عملیات بدر، شدیم همرزم.
***
برای عملیات والفجر ۸، بهروز رفت تیپ ۱۰ سیدالشهدا(ع) و در گردان حضرت علی اصغر(ع) مشغول خدمت شد. خوش درخشید در آن عملیات و به او لقب شکارچیِ تانک دادند.
بعد از عملیات، کویتیپور رفت در جمعشان و مداحی کرد: “هنگامۀ پیکاره….”
وسط مداحی، بهروز با صدای بلند گفته بود: “دستت بره بالا به یاد امام.”
مداحی آن روز کویتیپور، روی نوار کاست ضبط شده بود و صدای بهروز هم. مادرمان بعدها که بهروز مفقودالاثر شد، همیشه آن نوار را گوش میداد و با همان چند ثانیه صدای پسرش، ساعتها اشک میریخت.
***
بعد از عملیات امالرصاص، بهروز در فاو مجروح شد و به دنبال مجروحیت شدید دستش، ۴۰ روز در بیمارستان بستری شد. بعد از ترخیص، وقتی به خانه آمد، هنوز دستش بسته بود اما گفت: “میخوام برم!“
دوباره راهی جبهه شد و این بار در عملیات سیدالشهدا حماسه آفرید. همرزمانش شاهد رشادتهای او و خاموش کردن دوشکای دشمن به دست او بودند. در آن عملیات، دوباره مجروح شد. از پا ننشست و تا جایی که توانست، بچهها را فرستاد عقب. اما دست آخر، به همراه همرزمش، در حالی که در چاله تانک بودند، به اسارت نیروهای بعثی درآمدند.
اینچنین بود که بهروز؛ نوجوان غیور ۱۷ ساله، اسیر شد اما بعد از اسارت هم روحیهای قوی داشت. شده بود مسئول آسایشگاه. یکبار هم وقتی در روز عاشورا اسرا را برده بودند کربلا، در بینالحرمین شعار داده بود و درد باتوم بعثیها را به جان خریده بود.
***
ما بیخبر از حال و روز برادرم، روزگار سختی را میگذراندیم. مادرم کارش گریه بود. صندلیاش را میگذاشت سر کوچه و مینشست به انتظار. ماه محرم با شربت از دستههای عزاداری پذیرایی میکرد و با اشک به آنها التماسدعا میگفت.
یک سال بعد از پذیرش قطعنامه بود که نامهای از بهروز آمد و فهمیدیم زنده است و اسیر.
خبرش گوش به گوش میان فامیل پیچید. همه خوشحال بودیم. دعاهای مادرمان مستجاب شده بود.
و عجب روزهایی بود تابستان سال ۱۳۶۹. وقتی که آزادگان سرافراز، گروه گروه به آغوش میهن بازمیگشتند. عجب حال و هوایی داشت شهرمان. انگار همۀ مردم شهر آمده بودند به استقبال. در طول مسیر، ۱۹ گوسفند برایش قربانی شد. مادرمان وقتی بهروز را دید، از خوشحالی غش کرد… برادرم که پنج سال از ما دور بود، ما را با هم اشتباه گرفته بود. خیال میکرد من ابراهیم هستم و ابراهیم، بهزاد است.
***
آن روزها مردم زیادی میآمدند برای دیدن بهروز. در همین ملاقاتها، بهروز دخترخانم محجوبی را دید و برای ازدواج انتخابش کرد. برادر دیگرمان با آنکه پیش از آمدن بهروز درصدد ازدواج بود، اما به مادر گفت: “اول بهروز.”
رفتیم دنبال خواستگاری و مقدمات ازدواج.
خوشحالیِ آمدن بهروز، گهگاهی تلخ میشد. وقتی در حمام، جای کابلها را بر پشتش میدیدیم، پشتمان میلرزید. برادرم آنقدر شکنجه شده بود که گهگاه تشنج میکرد و او را به بیمارستان بقیهالله میبردیم. سخت بود دیدن سختی کشیدنش، اما با خودمان میگفتیم هرچه بود، تمام شد.
***
کارتهای عروسی را پخش کردیم و اقواممان از قزوین و یاسوج آمدند برای مجلس شادی. روز جهازبرون، بهروز لباس دامادیاش را به تن کرد و از سر شرم و حیا، نان خریدن را بهانه کرد و از خانه و جمع زنها زد بیرون.
خانهمان در ورامین، نزدیک ریل قطار بود. بهروز درست نزدیک خط آهن، دچار تشنج شده بود و صورتش خورده بود به ریل…
پیکر داماد با روی خونین، کنار خط آهن قطار تهران-مشهد، همه را از همه جای ورامین کشاند به بالینش. پدرمان وقتی خبر به گوشش رسید، دواندوان با پای برهنه خودش را رساند و زانو زد بالای سر پسرش. عروسی، عزا شد و حجلۀ عروسی جایش را به حجلۀ شهادت داد. فامیلهایی که برای مجلس شادی آمده بودند، همه رخت سیاه به تن کردند و لبهای خندان، به چشمهای گریان بدل شدند.
خوشحالیِ آزادی بهروز، خیلی زود جایش را به غمی جانکاه داد و تنها سه ماه بیشتر طول نکشید و با شهادتش در پنجم آذرماه در اثر تشنجی که عاملش شکنجههای دوران اسارت بود، بهروز ترکاشوند شد اولین شهید آزاده و جانباز کشور. یادمان او در میدان ورامین را حاج علی فضلی رونمایی کرد و حاج آقا ابوترابی در دیداری که با خانوادهمان داشت، گفت: “شهید ترکاشوند ۳ افتخار دارد، اولین افتخار مدال جانبازی است، که به گردن انداخته، دومین افتخار تحمل اسارت در راه دفاع از آرمانها و سومین و والاترین افتخار شهادت است.”
منبع: مصاحبه اختصاصی سایت با برادر شهید