میوۀ کال

درباره شهید (امیرمسعود) صمد یکتا

به روایت مادر شهید

امیرمسعود هفت‌ماهه به دنیا آمد. وزنش حتی به یک کیلو هم نمی‌رسید. دکترها می‌گفتند کال به دنیا آمده. بقدری ریزنقش بود که او را داخل سینی می‌گذاشتیم. تا چهار ماه نمی‌توانست شیر بخورد. با گوش‌پاک‌کن قطره قطره شیر را در حلقش می‌ریختم. پدرش اعتقادی به دکتر نداشت. هرچه می‌گفتم این طفل را پیش پزشک ببریم در جوابم می‌گفت: “اگر قرار باشد زنده بماند، می‌ماند. احتیاجی به این کارها نیست.”

اما عمر کودک من به دنیا بود. با وجود تمام ضعف‌ها بالاخره جان گرفت و درنهایت عاقبت بخیر شد.

***

بچه که بود نوشابه خیلی دوست داشت.

به یاد دارم شبی پدرش با کارتون نوشابه به منزل آمد. پسرم بسیار ذوق زده شد و شیشه‌ای از آن را برداشت. میخواست به پدر آنچه را در دست داشت نشان دهد که نوشابه به زمین افتاد و شکست. من خیلی ناراحت شدم و به همسرم اعتراض کردم: برای چه نوشابه دستش دادی؟

امیرمسعود از آن شب به بعد لب به نوشابه نزد و دیگر از آن نوشیدنی دلزده شد.

***

امیرمسعود شاگرد نمونه‌ای بود. درس‌هایش را خوب می‌خواند و هوش سرشاری داشت. مقاطع تحصیلی را یکی پس از دیگری با موفقیت می‌گذراند.

به پایه‌ی دوازدهم که رسید زمزمه‌ی انقلاب در گوش ایران طنینی پر شور انداخت. امیرمسعود هم پایش را در یک کفش کرد که نمی‌خواهد درس بخواند.

به بهانه‌ای او را به مشهد کشاندم تا از التهاب جاری در تهران دور شود اما آنجا هم تاب نیاورد. برگشت و به سربازی رفت. مدتی نگذشته بود که فرمان امام جهت فرار سربازها صادر شد. گمان می‌کنم پسرم اولین نفری بود که از پادگان جمشیدی گریخت.

***

یک روز آمد و گفت: “مادر، من می‌خواهم ازدواج کنم. دخترخانمی را هم دیده‌ام.”

خوشحال شدم. گفتم: “مبارک باشد. خدا هرچه خیر است مقدر کند ان‌شاءالله.”

بعدازظهر همراه برادرش به خانه‌ی آن دخترخانم رفتیم. با خانواده‌ای بسیار خوب و سالم آشنا شدیم و قول و قرارها را گذاشتیم. مراسم ازدواج هم بسیار ساده بود. به این شکل که پدر عروس چادر سفیدی روی سر دخترش انداخت. فقط خانواده‌ی ما بود و آنها. یک جلد قرآن و مفاتیح و صحیفه‌ی سجادیه آوردند. مهریه‌ی دخترخانم هم یک سکه‌ تعیین شد. به هیچ‌وجه از تجملاتی که امروز در مجالس عروسی مشاهده می‌کنیم خبری نبود.

منبع: گنجینه

صفحه شهید صمد یکتا

سایر شهدا

درباره شهید

اشک شوق

درباره شهید مجید آخوندزاده ۷ ساله که بود، پدرش را از دست داد. مادرش بافندگی می کرد و روزگار می گذراندند. مجید برای یاد گرفتن

درباره شهید

هنر رسول

هنر رسول درباره شهید رسول کشاورز نورمحمدی به روایت برادر شهید برادرم دو سال بیشتر نداشت که پدرمان از دنیا رفت و ما را تنها

درباره شهید

نشان از بی‌نشانها

درباره شهید مهدی محمدصادق به روایت برادر شهید یک روز که خواهرم برای خرید به تعاونی مسجد رفته بود، دیده بود چند نفری گعده گرفته‌اند

درباره شهید

هدایت در صحنه

درباره سردار شهید بهمن محمدی نیا به روایت هم‌رزمان عراق پاتک سختی در منطقه داشت. سردار بهمن محمدی‌نیا آمد و به ما گفت: «بچه‌ها از

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

HomeCategoriesAccountCart
Search