بغض فرو خورده

درباره شهید محمود معزپور
به روایت مادر شهید:

روزی از دیوار حیاط بالا پریده بود و میله‌ای آهنی صاف فرو رفته بود در گونه‌اش. وقتی آمد دیدم دستش روی صورتش است. “پرسیدم: چی شده پسرم؟”
پسرکم خم به ابرو نیاورد. دوست نداشت من را نگران کند. فقط پشت هم می‌گفت: “مامان نترسی‌ها. هیچی نشده، هیچی.”
عمق جراحتش را وقتی دریافتم که دستش را برداشت. میله صورتش را سوراخ کرده بود.

محمود خیلی با شیطنت میانه‌ نداشت. نه اینکه گوشه‌گیر باشد، اما غالباً آرام بود.

همسایه‌ها آمده بودند از محمود گله و شکایت می‌کردند که: این دیگر چه وضعش است؟ پسر شما از بس در کوچه و خیابان سرش پایین است جواب سلام ما را نمی‌دهد‌. اصلا هیچ‌کس را نمی‌بیند.
وقتی حرف همسایه‌ها را پیش محمود بردم، ناراحت شد و گفت: چه دلیلی دارد که بخواهم به دیگران زل بزنم؟ اصلا یک دختر برای چه باید به من سلام بکند؟
محمود در خانه فردی شوخ‌طبع بود اما وقتی پا از در بیرون می‌گذاشت رفتارش ۱۸۰ درجه تغییر می‌کرد.

سیزده سال بیشتر نداشت که رفت جبهه. البته حضور پدر و برادرش در جبهه هم بی‌تاثیر نبود. اصلا رفتن آنها، فکر جنگ را به سر محمود هم انداخت.
سه روز بعد از شهادتش، پیکر پسرم را آوردند. مشغول آماده شدن بودم که سر و کله‌ی همسرم پیدا شد: “خانم یه خواهشی بکنم؟”
_بفرما.
_محمود را که آوردند دم مسجد گریه نکن. توی محل شیرینی پخش کردند که: پسر معزپور به درک واصل شده. ازت میخواهم قرص و محکم باشی.
چادرم را سر کردم و با هم رفتیم. قرص و محکم. همانطور که همسرم خواسته بود. نه اشکی، نه آهی و نه ناله‌ای. صاف و صامت ایستادم و تماشا کردم. انگ دیوانگی به پیشانی‌ام چسباندند و هیچ نگفتم.

برای خاکسپاری که به بهشت زهرا رفتیم می‌خواستم بچه‌ام را برای آخرین بار ببینم اما… به راستی پیکری که در کفن آرمیده بود همان محمود من بود؟ صورت نداشت. مجروح بود و داغان. همسرم گفت: حالا اینجا هرچقدر میخواهی گریه کن. این حق توست.
گریه کردم. شاید اینگونه روحم اندکی از این داغ کمرشکن خلاصی می‌یافت.

صفحه شهید محمود معزپور

سایر شهدا

درباره شهید

اشک شوق

درباره شهید مجید آخوندزاده ۷ ساله که بود، پدرش را از دست داد. مادرش بافندگی می کرد و روزگار می گذراندند. مجید برای یاد گرفتن

درباره شهید

هنر رسول

هنر رسول درباره شهید رسول کشاورز نورمحمدی به روایت برادر شهید برادرم دو سال بیشتر نداشت که پدرمان از دنیا رفت و ما را تنها

درباره شهید

نشان از بی‌نشانها

درباره شهید مهدی محمدصادق به روایت برادر شهید یک روز که خواهرم برای خرید به تعاونی مسجد رفته بود، دیده بود چند نفری گعده گرفته‌اند

درباره شهید

هدایت در صحنه

درباره سردار شهید بهمن محمدی نیا به روایت هم‌رزمان عراق پاتک سختی در منطقه داشت. سردار بهمن محمدی‌نیا آمد و به ما گفت: «بچه‌ها از

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

HomeCategoriesAccountCart
Search