هنر رسول
درباره شهید رسول کشاورز نورمحمدی
به روایت برادر شهید
برادرم دو سال بیشتر نداشت که پدرمان از دنیا رفت و ما را تنها گذاشت. من به عنوان برادر بزرگتر، دلم می خواست هر کاری می توانم بکنم که رسول، درس بخواند و آدم موفقی باشد. او دبستان و راهنمایی را در همان روستایمان خواند. برای دبیرستان، فرستادمش شهر و برایش اتاق کرایه کردم. خودش هم به درس خواندن علاقه داشت.
دانش آموز سوم دبیرستان بود که یکدفعه تصمیم گرفت برود جبهه. آنموقع درست وقت امتحانات بود. با مسئول بسیجشان حرف زدم و گفتم راضی اش کنید بعد از امتحانات برود، اما مرغش یک پا داشت. یک شب نشست و کلی با من صحبت کرد. گفت: تابستان هم می توانم امتحان بدهم.
آن زمان، مدتی بود خودم هم تصمیم داشتم بروم جبهه، اما رسول، زودتر از من راهی شد.
رسول از آنهایی نبود که فقط با خوبان بپرد. در میان دوستانش، همه جور آدمی پیدا می شد. خودش هم می گفت: شهید بهشتی گفته: اگر دوست آنچنانی داشتی و از او تاثیر نپذیرفتی، هنر کردی.
با آنکه سن و سالی نداشت، اما مقید به عبادات و معنویات و واجبات بود. نماز شبش ترک نمی شد و بعد از شهادتش، امام جماعت مسجد گفت: رسول حتی خمس مالش را هم می آمد پیش من حساب و کتاب میکرد. درصورتیکه ما از مال دنیا، چیزی نداشتیم. آن زمان، سپاه هم حقوق نمی داد. یک پولی گذاشته بودیم روی میز و هر کسی به اندازۀ نیازش از روی آن برمی داشت. من و رسول، خیلی با هم صمیمی بودیم، انگار هم دوست بودیم، هم برادر، هم پدر و پسر! با این حال، آنقدر حجب و حیا داشت که موقع ازدواجش، چیزی به من نمی گفت.
وقتی میخواست ازدواج کند، به همسرش گفته بود: بدان که من شهید میشوم. فکرهایت را بکن، بعد جواب بده.
وقتی برای آخرین بار می رفت جبهه، پسرش محسن را بغل گرفته بود و آمد مغازه. چیزی به دنیا آمدن دخترش نمانده بود.
آمده بود خداحافظی کند، اما هی می رفت و دوباره برمیگشت نگاه می کرد.
صدایش کردم. گفتم: رسول، اگر حرفی می خواهی بزنی، بگو. سفارشی، کاری، چیزی مانده؟
گفت: نمی دانم چرا هی می روم و باز برمی گردم.
بعد از آخرین خداحافظی، یک ساعت دیگر هم نشستیم صحبت کردیم! از حرفهایش معلوم بود این رفتن، بازگشتی ندارد…