روایت یک رزمنده از عملیات والفجر۸:
روی دیدگاه نزدیک اروند رود نشسته بودم و به مسائلی که تا چند ساعت دیگر پیش رو خواهیم داشت فکر میکردم.
منطقه خیلی حساس بود، طوری که به نظرم میآمد یا اروندرود باید از خون بچهها قرمز شود و یا اینکه خداوند باید یاریمان میکرد.
عرض اروند ۴۰۰متر بود! و عراق در تمام سنگرهایش با دوربینهای مادون قرمز میتوانست تا ۱۰ کیلومتر را در شب زیر نظر داشته باشد و اگر غواصی میخواست داخل آب شود چیزی جز لطف و عنایت خدا نمیتوانست برای حفظ حالش کار ساز باشد.
صحبت بچه ها فقط این بود که «خداوند میبایستی باران را برساند».
دست به دعا شدیم که خدایا به عظمت خون شهدا، بچه ها را کمک کن.
وقتی که لباسهای غواصیمان را پوشیدیم هوا در حال تغییر کردن بود. تا تاریکی هوا نمنم باران هم شروع شد. هیچوقت یادم نمیرود صفای نمازی که آنشب در سنگر خواندیم. امام جماعت شهید توکلی بود، ایشان گریه میکرد و از خدا میخواست که شهادت را امشب نصیبش کند. همانطور هم شد. اولین نفری که از بچه های اطلاعات شهید شد، او بود.
تاریکی هوا عجیب بود، ولی جزر و مد اروند عجیبتر. تاکنون اروند را آنطور وحشی ندیده بودم.
آمدیم کنار آب، “آیت الکرسی” و “وجعلنا” را خواندیم.
آنشب هم مثل بقیه شناسائیها و عملیاتهای قبل، به بیبی فاطمه زهرا(س) متوسل شدم. تا حال خیلی دستم را گرفته، آن شب باز هم دستگیری کرد.
پریدیم توی آب. تقریبا نیمی از اروند را رد کرده بودیم. یک سرفه کوچک کافی بود تا عراق را متوجه ما کند، با اینحال یکی سرفه میکرد، یکی میگفت خفه شدم و یکی امام زمان(ع) را صدا می کرد. ولی موج آب از یک طرف و تدابیر استتاری که بچه ها اندیشیده بودند از طرف دیگر باعث میشد که نتوانند با مادون ما را ببینند. باران هم باعث شده بود که عراقیها کلاه هایشان را روی سرشان بکشند و داخل سنگرشان شوند.
گاهی با خود میگفتم که کارمان تمام است، یک دولول کافی بود تا تمام بچه ها را به جریان آب بسپارد ولی خدا خواست که سوز باد صدای بچه ها را با خود ببرد تا به گوش عراقیها نرسد.
در همان نیمه های اروند بود که یکی از بچه ها زیر آب رفت، وقتی خواستم او را بالا بکشم خودم هم زیر آب رفتم و توسط جریان آب پرت شدیم و از گروه جدا ماندم. خیلی خسته شده بودم، عضلاتم خسته بود چون بر خلاف آب حرکت میکردم، بالاخره به مواضع رسیدم، ساعت را نگاه کردم متوجه شدم که نزدیک عملیات است، از آب بیرون آمدم و در کنار مواضع، شروع به دویدن کردم. به تنها چیزی که فکر نمیکردم دشمنی بود که هر لحظه امکان داشت مرا ببیند. تنها فکرم این بود که خیلی از بچه ها با قایقها منتظر هستند، امشب امام و خانواده شهدا منتظرند، فکرم این بود که باید پیروزی را هدیه کنیم.
کار بعدی منهدم کردن سنگرها بود، بچه های دیگر هم رسیده بودند نارنجک را کشیده در دست آماده بودم، به طرف سنگر عراقیها رفتم تا ببینم چه وضعی دارند.
در همین حین منورها یکی پس از دیگری در بالای جزیره ماهی روشن شد و منطقه را کاملاً روشن کرد، عراقیها هم شروع به تیراندازی کردند، دو نفر هم از همان سنگری که قرار بود توسط من منهدم شود بیرون آمدند و شروع کردند به تیراندازی، از آنجا که راهکار نباید لو میرفت، نارنجک را پرت کردم و به خواست خدا هر دو هلاک شدند.
دیگر درگیری شده بود …
***
چند روز بعد، با هر کدام از بچهها که راجع به آن شب حرف میزدم، از «شهید عزتالله اوضح» نام میبردند و رشادتش را تحسین می کردند.
* شهید عزتالله اوضح؛ معاون اطلاعات و عملیات لشکر۱۰ سیدالشهدا علیهالسلام بود که سال ۱۳۶۷ در ارتفاعات شیخ محمد به فیض عظیم شهادت دست یافت.
One Comment
۱۵ فروردین ۱۳۹۹ at ۳:۵۴ ب٫ظ
ناشناس
بسیار زیبا