خاطرات دستنوشته شهید «عزت الله اوضح» در تاریخ ۱۹ بهمن ۱۳۶۴:
امروز روز بزرگ و پر رحمتی برای من است.
یک روز قبل از عملیات است.
شور و شوق وجود دارد و حالاتی که یک روز به عملیات مانده را دارد.
به ما آماده باش دادند.
همه آماده شدیم و تمام وسایلمان مثل (لباس غواصی و غیره) را تحویل گرفتیم.
بچه ها از خود بیخود شده اند چون شاید یکی دو روز دیگر بیشتر در این دنیای فانی نباشند…
با هم عکس می گرفتند و با هم صفا می کردند.
امروز بچه ها اکثراً حنا به دست و پای خود بستند. امشب حنابندان بچه ها است. بچه ها خودشان را آماده می کنند که به پیش معشوق خودشان بروند.
اصلاً منِ قلم شکسته نمی توانم این حالات بچه ها را بیان کنم و روی کاغذ بیاورم.
امروز غروب وقتی خواستیم نماز مغرب و عشاء را بخوانیم همه گریه می کردیم. اصلاً نمی توانستیم گریه نکنیم. نمی دانم این چه حالاتی است که ما داریم… همه سر نماز گریه می کردیم و با گریه با خدا صحبت می کردیم. شاید فردا شب به پیش خودش برویم. چه کسی می داند…
بعد از نماز مغرب و عشاء بچه های واحد خودمان همه داخل اتاق جمع شدیم تا عزاداری و سینه زنی کنیم. عجب شور و حالی بود… همه گریه می کردند. اشک روی گونه های بچه ها روان بود…
به خدا قسم من هیچ موقع اینقدر به خدا نزدیک نبودم…
آنقدر اخلاص در بچه ها وجود دارد که خدا هم آنها را می برد پیش خودش.
بچه ها سر به دیوار و زمین گذاشته و گریه و ناله می کنند.
بچه ها آنقدر مخلصانه دعا خواندند و مخلصانه گریه کردند و مخلصانه سینه زدند، تا خلاصه شب فرا رسید.
اصلاً خوابشان نمی برد. دو تا دو تا یگ گوشه را گرفته و صفا می کردند.
آخر چه طور بنویسم… اصلاً نمی توانم بیان کنم…
۲ Comments
۲۱ خرداد ۱۴۰۱ at ۲:۲۱ ب٫ظ
ناشناس
روحتون شاد پرستوهای عاشق یاد ما بیچاره های دنیا باشید دست ما را بگیرید
۱۳ فروردین ۱۳۹۹ at ۱:۵۶ ب٫ظ
بدحال
یا محول الحول والاحوال
حول حالنا الی حال خوش…