بوسیدن شهیدان…

درست است که همیشه در جنگ و محیط های نظامی بوده، اما خلق و خویش جنگی نیست. روی باز و خوش برخوردی اش را هر کسی که از نزدیک او را دیده باشد، شهادت می دهد.

چنان با محبت و متواضع است که برایش فرقی نمی‌کند کسی که مقابلش است فرمانده لشکر است، فرمانده گردان یا یک آدم عادی. اگر ۵۰ نفر همزمان با او برخورد کنند، فرد عادی و فرد صاحب منصب، تفاوتی در رفتار او پیدا نمی کنند.

در دوره دفاع مقدس هم همینطور بود.

فرمانده لشکر بود، اما همیشه پیش از عملیاتها می ایستاد و با فرد فرد رزمندگان روبوسی می کرد!

روبوسی با فرمانده لشکر… فرصت نابی بود برای رزمندگان…

بعضی دو بوسه، بعضی سه تا، بعضی هم ۴ تا!

بعضیها هم دل به دریا می زدند و پیشانی فرمانده را هم می بوسیدند.

پیدا می شدند کسانی که دل از او نمی کندند و بعد از ماچ و بوسه، فرمانده را در آغوش می گرفتند.

فرمانده، با آن قد و بالای رعنایش، گاه باید تا کمر خم می شد.

تا آخرین نفر را با روی باز می بوسید و با دعا و سلام و صلوات، راهی عملیات می کرد.

فرمانده خوب می دانست دارد کسانی را می بوسد که تا ساعاتی دیگر، در آغوش ملائکه اند…

سایر شهدا

درباره شهید

اشک شوق

درباره شهید مجید آخوندزاده ۷ ساله که بود، پدرش را از دست داد. مادرش بافندگی می کرد و روزگار می گذراندند. مجید برای یاد گرفتن

درباره شهید

هنر رسول

هنر رسول درباره شهید رسول کشاورز نورمحمدی به روایت برادر شهید برادرم دو سال بیشتر نداشت که پدرمان از دنیا رفت و ما را تنها

درباره شهید

نشان از بی‌نشانها

درباره شهید مهدی محمدصادق به روایت برادر شهید یک روز که خواهرم برای خرید به تعاونی مسجد رفته بود، دیده بود چند نفری گعده گرفته‌اند

درباره شهید

هدایت در صحنه

درباره سردار شهید بهمن محمدی نیا به روایت هم‌رزمان عراق پاتک سختی در منطقه داشت. سردار بهمن محمدی‌نیا آمد و به ما گفت: «بچه‌ها از

۲ Comments

  1. ۱۴ فروردین ۱۴۰۲ at ۱۱:۳۴ ب٫ظ

    دکتر حسن حیدری نراقی(روانشناس)

    پاسخ

    استقبال در اردوگاه کوثر

    سلام؛ مدتی حاجی برای عمل چشم به آلمان رفته بود و قرار بود، در برگشتش به اردوگاه کوثر، استقبال خوبی از او بشود، لذا چند روز قبل تر بدنبال تدارکات و امکانات به هر در و دیواری می زدیم تا کم و کسری نباشد؛ لذا برای دود کردن اسپند راهی شهر اهواز شدم و از هر مغازه ای می پرسیدم اسپند دارند یا نه؟ با تعجب مرا نگاه می کردند و با کلی پانتومیم هم که برایشان بازی می کردم باز نمی فهمیدند چی می خواهم؛ بالاخره بعداز چند ساعتی گشتن در شهر و پرسوجو کردن یه مغازه دار گفت: متوجه شدم و با خوشحالی گفت: بیا بریم در روستای اول جاده سوسنگرد اونجا داریم . خلاصه به راه افتادیم و بعداز نیم ساعتی به روستایی رسیدیم و جلوی درب خانه ای ایستادم . بنده خدا پرید تو خونه و با خوشحالی بعداز چند دقیقه کله یه گوسفند را می کشید و به سمت درب حیاط می آورد. با دیدن این صحنه ازخنده ترکیدم و حالا من خندان و اون بنده خدا متعجب از خنده من. بالاخره تا آخر شب فهمیدم در بین عربهای آن منطقه به اسپند، حرمل می گویند و تونستم مقداری از آن را تهیه کنم تا جلوی حاجی اسپندی دود کنیم. از طرفی، روز آمدن حاجی استقبال خوبی همه از ایشان کردیم و با ورودش به ساختمان ستاد، هنوز وارد اتاق نشده بود که به کولر گازیی که توسط پشتیبانی نصب شده بود گیر داد و گفت: وقتی گردانها و رزمندگان تو چادر و گرما بسر می برند چطور اجازه دادید اینجا کولر نصب کنند و کلی نکوهش و سرزنش، که البته به حاج آقا محمدی (ره) که مدتی از مسجد لورزاده در میدان خراسان تهران امکاناتی و جمع کرده بود و مقدارزیادیشو از اموال شخصی خود فراهم کرده بود، گفته بودم حاجی ناراحت میشه ولی با اقتداری که داشت حرف کسی و قبول نمی کرد، ولی اینجوری شد که تا اون کولر برداشته نشد؛ حاجی راحت نبود. اینطوری بود که همه رزمندگان از ته دل دوستش داشتند و دارند. (دکتر حسن حیدری نراقی، روانشناس)

  2. ۱۱ خرداد ۱۳۹۹ at ۲:۱۲ ب٫ظ

    حیدری

    پاسخ

    مطلبتون درباره سردار حاج علی فضلی زیبا و واقعی بود دستتان دردنکند ایشان حقیقتا همین طور هستد خداود حفظشان فرماد

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

HomeCategoriesAccountCart
Search