در خانهی ۵۰۰ متری بالای شهرشان، هر چه لب تر می کرد، برایش حاضر بود. اما او به جای سوار شدن بر ماشین آنچنانی پدر و دور دور در شهر با سوسول های هم محلی اش، زندگی در خاک و خل جبهه و بودن با رفقای خاکی را انتخاب کرده بود. همان ها که به شوخی به او می گفتند: «حسن، تو اومدی جبهه که مثلا بری بهشت؟… خونهی شما که خودش بهشته!…»
البته اسمش حسن نبود، خانواده اسم شهزاد را برایش انتخاب کرده بودند. اما وقتی در کودکی دچار مریضی سختی شد، مادرش نذر حضرت زهرا(س) کرد که اگر فرزندش شفا بگیرد نامش را حسن بگذارد.
نظر کردهی حضرت زهرا سلام الله، در جبهه مسئولیت ثابت و مشخصی نداشت.
از فرماندهی گردان ادوات تیپ سیدالشهدا علیه السلام تا مسئولیت اولین واحد زرهی در سپاه؛ واحد زرهی تیپ ذوالفقار… هر جا که کار لنگ بود، میرفت همانجا. آچار فرانسهای بود برای خودش.
***
سال ۶۴ بود… مشغول جبهه و جنگ بود که رفت کنکور هم شرکت کرد. در مقابل چشم های حیران همه، مهندسی صنایع قبول شد، آن هم دانشگاه صنعتی شریف!…
هیچکس باورش نمی شد.
مسئول دانشگاه می گفت: از هنرستان هم کمتر کسی میتواند وارد این دانشگاه شود، بعد تو، یک پایت در کلاس و یک پایت در جبهه… چطور قبول شدی؟!…
***
اما قسمت نبود مهندس شود!…
قسمت بود که در ماه محرم، به عشق اول و آخرش، حسین(ع) برسد و پیکر پاکش، درست روز تاسوعا در امامزاده صالح تهران تشییع و در بهشت زهرا به خاک سپرده شود.