حسین در سختترین لحظات جنگ و زیر فشار سنگین کار، خم به ابرو نمیآورد. هیچکس او را عصبانی نمی دید.
اما…
در مقابل ضرر به بیتالمال طاقت نمیآورد و از کوره در میرفت.
نسبت به مراقبت از بیتالمال، حساسیت زیادی داشت.
یکروز به اتفاق حسین برای انجام وظایف محوله در جاده تردد میکردیم. ستونی از ماشینهای نظامی ارتش هم جلوتر از ما در حال حرکت بودند. همینطور با هم مشغول صحبت بودیم که ناگهان حسین متوجه شد به دلیل جابجایی خودروهای ارتش، جاده مسدود شده است.
زد روی ترمز و ماشین را نگه داشت. در همین اوضاع و احوال، جیپی از عقب به خودروی ما زد و خساراتی به ماشین وارد شد.
حسین خیلی ناراحت شد…
پیاده شد. نگاهی به ماشین کرد. خسارت جزئی نبود و قسمتی از بدنه ماشین آسیب دیده بود.
سراغ راننده جیپ رفت. با ناراحتی نگاهی به آن سرباز کرد و گفت: «آخه برادر من! حواست کجاست؟ ببین ماشین رو به چه روزی انداختی! باید خسارت بدی.»
راننده که حسابی نگران و مضطرب شده بود، گفت: «از ستون خودروهای خودی عقب افتاده بودم. برای این که به اونها برسم، سرعتم رو زیاد کرده بودم. وقتی شما ترمز کردید، نتونستم ماشین رو کنترل کنم و زدم به ماشین شما. »
حسین خیلی ناراحت شد، اما سرباز را بخشید و با هزینه شخصی خودرو را تعمیر کردیم و تحویل سپاه دادیم.