یکی از روزهایی که در منطقه بودیم برای من و حسن اسکندرلو مأموریتی پیش آمد و مجبور شدیم برویم.
وقتی به محل استقرار برگشتیم، حاجعلی فضلی به همراه جانشینش، جعفر جنگروی در سمت دیگر ساختمان جلسه داشتند. بچهها گفتند حاجعلی پیغام داده وقتی آمدید بمانید تا او هم بیاید و تقسیم کار کند.
ما که خیلی خسته بودیم، رفتیم سرمان را گذاشتیم روی کیسه خواب های گوشه اتاق و خوابیدیم.
هنوز خواب و بیدار بودیم که یکدفعه احساس کردیم کف اتاق چسبید به سقف!…
انفجار مهیبی رخ داده بود. دود، همه فضای اتاق را پر کرده بود. به سرعت رفتیم بیرون. بچهها افتاده بودند توی حیاط. یکی دستش قطع شده، دیگری به صورت افتاده بود، یکنفر شهید، یکنفر بدحال…
حاجعلی فضلی را دیدیم که به پشت روی زمین افتاده، احساننژاد که رئیس ستاد تیپ بود فقط بخشی از فک صورتش باقی مانده بود، سرش جدا شده بود.
ماجرا از این قرار بوده که آنها بعد از اتمام جلسه که داشتند از اتاق بیرون میآمدند بروند نماز بخوانند، انفجار رخ می دهد.
اول فکر کردیم حاجعلی هم به شهادت رسیده چون جعفر جنگروی هم کنارش افتاده بود و شهید شده بود، اما وقتی او را برگرداندیم دیدیم صورتش خونی است و چشمش بیرون ریخته.
سریع یک وانت آوردیم، ایشان را به سرعت کنار اروند رساندیم و با قایق فرستادیم که ببرندش بیمارستان.
تیپ مانده بود بدون فرمانده…
شهید کلهر تیپ را دست گرفت که خودش هم چند روز بعد شهید شد. ما هم دورادور پیگیر حال حاجعلی بودیم.
چشم حاجعلی بر اثر این مجروحیت، کاملا تخلیه شد.
ایشان چند روز بعد، با همان حال، وقتی مرخص شد به مراسمی در کرج رفت و از گردانهایش تشکر و قدردانی کرد…
شکر کردیم خدا را که حاج علی هنوز جریان دارد…
خاطره از اکبر عاطفی