بوی خوش بابا
در چهاردهمین روز از تابستان گرم 1400 قسمت شد تا برای دومین بار بنشینم پای خاطرات سردار احمدلو؛ فرمانده گردان المهدی(عج). از همان نخستین جلسه انگار نیرویی مرا میکشید پای صحبت سردار. وگرنه مرا چه به مصاحبه؟! من سالهاست که در کنج دنجی…
دلنوشته ای برای مرحوم جانباز محمود جهان تیغ
خادمان سایت لشکر 10 سیدالشهدا علیه السلام، عروج ملکوتی برادر جانباز و رزمنده گردان حضرت زینب سلام الله حاج محمود جهان تیغ را به همه رزمندگان دلاور اسلام، خانواده داغدار و به همه دوستداران ایشان تسلیت عرض می نمایند. پیکر پاک این مرحوم…
دستمو بگیر…
دلنوشته ای برای شهید امیرمسعود صادقی یکتا: آقا صمد صمد صدامو میشنوی حاج صمد با شما هستم... میدونم که میشنوی قربان اون مهربونیای زیر پوست ابهتت صمد جان قربان اون مغز اطلاعاتی و خلاقت قربان اون لوتیگریات، با مرام بودنات آخ یادم نبود…
کلکسیون ترکش
لبش کاملا از بین رفته بود، یک چشمش را تخلیه کرده بودند، دندانهایش از بین رفته بود، بدنش پر از ترکش بود و انواع ترکشها داخل آن وجود داشت، شیمیایی هم بود... با تمام اینها، در خانه و شهر، بند نشد. عشق و…
پسران شجاع!
بچههای گردان تخریب را میتوان شجاعترین افراد دانست... آنها با جان و تن خود، مستقیم با مرگ دست و پنجه نرم میکردند. همانها که جسم و روح و ارادهشان؛ محکم بود و خلل ناپذیر. موقع دویدن در صبحگاه جبهه، اغلب شعار هم میدادند.…
به یاد شهید علی اصغر ابراهیمی
دل نوشته خانم راضیه ابراهیمی دختر سردار شهید علی اصغر ابراهیمی: چه دلتنگیم در نبود وجودشان و چه سرخوشیم با حسشان... هر سال روز معلم برای همه یاد آور جشن و سرور است و برای ما یادآور غم هجران و چه دشوار…
گزارش یک لحظه ناب!
در چهاردهمین روز بهمن 1399؛ نشست فرماندهان لشکر 10 سیدالشهدا علیه السلام با موضوع بررسی ابعاد مختلف عملیات والفجر 8 برگزار شد. قسمت شد تا در این جلسه حضور یابم. جلسه ای که در آن، هم فرمانده لشکر حضور داشت، هم فرماندهان گردان…
کساء کساء همت
هنوز صدای زیبا و همراه با لحن خاص حاج همت فرمانده لشگر ۲۷ محمد رسول الله (ص) در آغازین ساعات پنجشنبه ۱۱ اسفند ۶۲ و در جریان عملیات خیبر، در گوشم میپیچد که شخص ایشان پشت دستگاه بیسیم قرار گرفته بود و سید…
فرماندهانِ فرمانبَر
گر غریبهای وارد اتاق فرماندهی میشد، نه میزی میدید، نه صندلی و نه حتی یک فرق کوچکی که بفهمد اینجا اتاق فرماندهی است. همه روی زمین مینشستند؛ حتی فرمانده.
کاش برگردی…
درست 38 سال و 6 ماه و 12 روز است که ندیدهات، پیر شده است اما حافظهاش، تقویمِ دقیق نبودنت شده و زمان برایش ایستاده روی همان ساعتی که پیشانیات را بوسید، از زیر قرآن رد شدی، برگشتی و لبخند زدی... راستی هر…